من همیشه از دوره نوجوونی متوجه تبعیضای بین خودم و بقیه بودم.
حالا چه تو محیط تحصیل و چه توی محیط های دیگه.
همیشه دیدم که انگار سربار بودم.
همیشه اونی بودم که وقتی حرف میزنه بقیه میپرن تو حرفش یا اصن نمیشنون
همیشه اونی بودم که برای بقیه مهم نیست چی به سرش میاد.
بزرگترین ظلما بهم شد از طرف استادای حرومزاده دانشگاهم.
من خستم بخدا. از همه آدمای این جامعه حالم به هم میخوره.
دائم فکر میکنم خودمو بکشم و قبلش شخصیت همه آدمایی که تحقیرم کردنو به گند بکشم.