یادمه هشت سالم بود مادرم منو فرستاده بود نونوایی
تو نونوایی که بودم یه مرده سن بالا هی باهام حرف میزد دستمو میگرف نون گرفتم اومدم برگردم دنبالم اومد ولم نمیکرد دستمو محکم گرفته بود داشت منو با خودش میبرد
میخاست منو بدزده تو همون لحظه ها نمیدونم داییم از غیب چجوری رسید اسممو صدا کرد گف بیا برسونمت کجا میری تنها؟
خداشاهده مرده غیب شد اون لحظه نفهمیدم از کجا رف
فقط میدونم خدا اون لحظه داییم رو فرشته ی نجات من فرستاد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میومد اگر نرسیده بود