شوهرم زن بابا داره
مادرشم هست و دوتاهوو باهم تا به امروز زندگی کردن
بعد دیشب ما رفتیم باغ خودمون مال شوهرمه.
زن باباش شروع کردن گلایه از پدرشوهرم..گریه شم گرفت
انقد اشکاش ریخت یاد پسرش افتاد الان فک کنم وضعیتش خوب نی .هم از نظرمالی هم زنش فک کنم معتادم شده.زن باباهه ولی حرفو میکشید سمت شوهرم و ما بین حرفاش میگفت آره پسرم بدبخته پدرش ظالمه ظلم کرده ۲۰ سالش بوده زنش داده.رفته سرکارفیلم برداری باز پدرش نذاشته ادامه بده رفته نمیدونم کجانزاشته .ولی اینا(اشاره به شوهرم)درس خوندن اصلا ب پدرشون گوش نمیکردن هیچ کمکی بهش نکردنو نمیکنن ولی پسر من بدبخته عروسیش این زده خودشو باتصادف زخمی کرده(اشاره به شوهرم)عروسیش قرص دادیم بهش سرپاباشه ازبس استرس کشیده و گریهههه
...من حرفاشو میفهمیدم ادمم بلاخره مادرم...ولی خیلی حس کینه و غرض تو حرفاش بود...بااینکه ادعای دلسوزی داره ... نظرتون برام مهمه.چجوری باهاش برخوردکنم؟