بچها من برا خواهر شوهرم خواستگار اومد بد پدر شوهرم گفته خبر شوهرم باید باشه
بد امشب خواستگاریش بود
یهو موقع اومدن خواستگارا شوهرم منو صدا کرد ک اره با برادر شوهر کوچیکم برین تو اتاق بابا گفته شماها نباشید
فقط بزرگترا
گفتم من زن توهم اون از اول خپاستگاری ک ب من نگفتن
همه میدونستن
الا من
خیلی دلم ناراحت شد خیلی زیاد من عروس اولشونم خیلی زشته ک تو اتاق باشم شوهرم تو جمع بحث شنیدن حرف نبود چون من همین الانم دارم میشنوم
میخواستم برم خونه بابام
ولی گفتم نه الان برم بذ میشه چون دو دقیقه دیگه میرسیدن
بغضم گرفته
فقط ب شوهرم گفتم
من تو هیچ مهمونی شون دیگه شرکت نمیکنم حالا بد مهمونی شوهرم هی ناز نوزم میکنه ولی دلم خیلی ازشون شکسته اصن ب زور با خونوادش لبخند مصنوعی میزنم
دوستان این اتفاق برای دو روز پیشه که تایپ کردم در جریان ماجرا باشید بد اون من یکم سر سنگین تر شدم و اصلا دیگه ی کلمه ام از هیچ کدومشون سوال نکردم ک چی شد چی نشد الان شوهرم پیرو این ماجزا من خیلی ناراحتم میگه تو زیاد ناراحتی الکی کشش میدی