سلام من وقتی مجردبودم مادرم اصلادوستم نداشت البته خواهربزرگترمم همینطورپسردوست بودازوقتی ازدواج کردم هرروزچندبارزنگ میزنه حالمومیپرسه میگه زودزودبیا.یه باررفتم دوروزموندم روزسوم عین مجردیابدرفتاری میکرداومدم خونم تصمیم دارم کمتربرم بنظرتون کارم درسته ولی خیلی تنهام ازتنهایی میرم چون بچه دارنمیشم خانواده شوهرمم اخلاق خیلی گندی دارن اصلا ادموحساب نميکنن ازتنهایی بازمیرم خونه پدرم ولی اونجاهم یادمجردیامیفتم من اصلااشانس نیاوردم کاش حداقل ازخانواده شوهردوربودم ن تویع ساختمون به هیچ جانمیرفتم