بزار منم یکی تعریف کنم
لباسشویی خراب شده بود
بعد شوهرم با تعمیرکار هماهنگ شده بود بیاد در محل تعمیر کنه
خلاصه شوهرم نگفت که فردا صبح میاد
مام صبح ۹ اینا بود خواب بودیم
تعمیر کار زنگ زد من تو راهم ۵ دقیقه ای میرسم
دیگه من با سرعت نور داشتم مرتب میکردم جمع و جور میکرد
رسید سر خیابون چون نمیشناخت شوهرت رفت سرخیابون منم با چه سرعتی لیوان میشورم
خودشم با لباس خونه
خودشم اندامم پره دیگه شوهرم اینو فرستاده خونه خودش تو حیاط نمیدونم چه غلطی میکنی اینکه سلام داد من سکته کردم
بعد بدبخت برگشت سمت بیرون منم سریع چادر برداشتم اما کامل دید دیگه هیچ شوهرم نفهمید
خلاصه گفت یه قطعه اش شکسته برم بخرم برگردم حدود ۱۲ میام
منم بیخبال رو مبل دراز کشیدم
نگو شوهرم زنگ زده طبقه بالا که مادرش بیاد من تنها نباشم
تعمیر کار که رسیده اینا درو زدن
فکر کن من رو مبل لم دادم دیدم یکی قسمت ورودی اومد داخل
ورودی رو هم پسرم باز کرده بود باز بود
تعمیر کار که دید من باز سکته زد بدبخت خشکش زد
بعد که چادر سر کردم اومد رفت داخل چند دقیقه بعد مادرش اومد
الان تعمیر کار با خودش میگه زنه معلوم نیس با خودش چند چند لختی نشون میده بعد چادر سر میکنه
منم پیش مادرشوهرم .شوهرمو فحش دادم که چرا بهم نگفته حسابش رو میرسم اونم گفت اشکال ندارع نگو بددل میشه فکرمیکنه چه خبره تو انقدر عصبی شدی ناخواسته بوده
من خودم تا چند روز حالم بد بود