من اوایل ازدواج همسرم همش میگفت بریم خونه مادرت
خونه مامانم تقریبا نزدیک بود. خانواده همسرم شهر دیگه هستن
مادرم اینقد به من قیافه میگرفت. اصلا دوست نداشت بریم.
منم بعد از یه مدت که فهمیدم مادرم خوشش نمیاد مجبور میشدم هر دفعه یه بهانه بیارم که نریم خونش . یه بار میگفتم سرم درد میکنه. ببار میگفتم حوصله ندارم....
یه بار که رفتیم خونه ی مامانم خیلی بهم توهین کرد. علنا یه جور برخورد کرد که یعنی دیگه زیاد نیاید اینجا.
حالا ما واسه شام یا ناهار نمیرفتیم. فقط در حد یه ساعت مینشستیم و زود بلند میشدیم همیشه.
مادرم دلش میخواست فقط وقتی کار داره ما بریم کاراشو انجام بدیم.
منم واسه همین ارتباطمو کم کردم. اما جلو شوهرم خیلی خجالت میکشیدم. اونم فهمیده بود اما هیچ وقت به روم نیاورد.