قبل از اینکه باردار شم یه بچه گربه به سرپرستی قبول کردم اوایل خانه داریم هم بود ولی چون شب ها همسرم شب کار بود واقعا نیاز داشتم یه نفر باشه که من نترسم
تدی از همون بچه گی که با ما بود پسر خوبی بود من خیلی دوستش داشتم تو تمام لحظات زندگیم پیشم بود واقعا انگار من مادرشم و اون پسرم اینقدر دوستش داشتم تا اینکه من باردار شدم برعکس بقیه که گربه نازایی میاره یا وقتی بارداری حمله میکنه بهت تدی اصلا اینجوری نبود کلا گربه ارومی بود اونجا بود که من زایمان کردم خودش رفت دیگه هم نیومد
نمیتونسم نزدیکش بشم همش پیش بچه بودم
خودش فهمید که تموم شده رفت
۱۶ ماه از رفتنش گذشته بود که اومد ولی تو حیاط ما نه حیاط همسایه روبرویی زوزه میکشید کمک میخواست به همسرم میگفتم این تدیه پسرم برگشته میگه اگه هم باشه نمیتونی بخاطر آرتا پسرم بیاریش توی خونه گفتم خب تو حیاط میزارمش غذا و اب میزارم براش که خودش هم راحت باشه ولی از حرفی که من میزدم همسرم میگفت نه و من هر ثانیه صدای این بچه رو میشنیدم و نمی تونستم کاری بکنم
از قضیه یک ماه گذشت الان صداش میاد ولی انگار داره میمیره به همسرم گفتم بزار برم ببینم کجاست حالش خوب نیست با تمام بی رحمی میگه بهتر
انگار یادش نیست که چقدر برای این بچه زحمت میکشید
هرچی هم اسمشو صدا میکنه بعد از ۱۶ ماه یادش نمیاد فقط سر و صدا میکنه . بو رو فهمیده که یه زمانی قلمروش اینجا بوده ولی بازم کامل نمیاد تو حیاط
دیگه دارم میمیرم از این طرف بقیه فهمیدن اوناهم بی رحم شدن میگن بهتر دیگه بر نمیگرده از اینور من دارم میمیرم که کاری نمی تونم بکنم