الان داشتم رمانی رو از یه نویسنده معروف میخوندم
در تهران قدیم دختری از خانواده مرفه عاشق پسر دایی و همبازی بچگیش میشه
عشقشون تا بزرگسالیشون ادامه پیدا میکنه
پدر دختر جزو ثروتمندا و صاحب مقام های زمانش بوده
و با سنگدلی تموم جلوی عشق اینارو میگیره
چون میخواست با استفاده از ازدواج دخترش با مقامات دیگ ثروت و مال بیشتری بدست بیاره
بعد ز اینکه پسسر دایی دختر رو تبعید کرد
و دخترش از پسر دایی اش حامله بود
دخترش سر زاییدن از دنیا رفت
با کلی درد و رنج ، با کلی حرف و عقده و دل شکسته...
دارم فکر میکنم مگ چقدر عمر میکنیم ک زندگیو ب خودمون و بقیه سخت و زهر میکنیم
زرنگی کردنا ، دل شکستنا ، خیانت ها ، مگ چقدر میمونیم
پولدارش رفت زیر خاک ، فقیرش رفت ، قدرتمند و سیاست مدارش رفت ، بی کس و سادش رفت...
با مردن اون دختر بی گناه اشک ریختم ، فکر کردم
چقدرما دور ورمون دیدیم بخاطر یه حرف بخاطر ی سود و منفعت چه ظلمایی ک به بقیه نمیکنند
من چند ماه پیش توی این موقعیت بودم ، استادی ک من باهاش درس داشتم وقتی بهش زنگ زدم و پیام دادم جوابمو نداد
اجبارن رفتم دانشگاه...