رفتم حرم دلم گرفته بود رفتم نشستم... نه حاجتی داشتم نه حرف خاصی. فقط دلم گرفته بود
یکیو میشناسم شهر ما غریبه یعنی فقط خودشه و شوهر و بچش، چند وقته حس میکنم دقیقا به اندازه اون زن تو شهر خودم با وجود فامیل و مادر پدر و آشنا، غریب و تنهام
چند روز به شدت مریض بودم
از دیروز بچمم مریض شد و شروع کرد بالا آوردن و تب و...
و کسی زنگ نزد بپرسه خوب شدی نشدی چیزی نیاز نداری؟
شوهرم که مریض میشه مادرشوهرم براش شوربا درست میکنه میفرسته
دلم میخواست خونواده منم یکم بیشتر یادم میبودن. نه که فقط چون الان یادم نبودن ناراحت باشم، کلا همیشه اولویت آخرشونم میفهمید چی میگم؟
برای دوستامم همینطور آخرین کسی بودم که باید بهش پیام میدادن و باهاش حرف میزدن
رفتم بیرون دلم باز شه ولی شهرو دیدم و هیچ حسی نداشتم بهش.
رفتم حرم نشستم، نه که گریه کنم و غصه بخورم. فقط نشستم و تو دلم گفتم دلم میخواست یکیو ببینم باهاش حرف بزنم دلم باز بشه! یکی که حرفامو بفهمه!
ولی تو این شهر خونه ای نبود که بتونم راحت برم و با یه حس خوب بیام بیرون.
کسی نبود زنگ بزنم بگم بیا فلان جا همو ببینیم
کسی نیست وقتی ذوق چیزیو دارم اولین نفر بهش اطلاع بدم.
خب دیگه چه کار میکردم. فقط رفتم نشستم تو حرم که مطمئن بودم هم دعوت شدم، هم دست خالی برنمیگردم، هم حرفمو میفهمن، هم حداقل ناامید نمیرم خونه
خوشحالم که مریضیم داره خوب میشه
ولی هر روزی که میگذره من کمتر میتونم لذت ببرم. مزه ها و رنگ ها برام کمرنگ میشن اونم بعد از شش ماه دوره رواندرمانی
و یه حسی بهم میگه این حتی افسردگی هم نیست.
نمیدونم چیه. انگار مرگ تدریجی باشه
انقدر سکوت و انقدر بی حسی در من و اطراف من انگار غیرطبیعیه
دلم میخواد یه جایی برم پرسروصدا و پررنگ! که حس کنم هنوز زنده ام! نه که فقط نفس میکشم.
خدایا کاش به حق شب نشینی ده دقیقهای امشبم پیش کسی که برات عزیزه، قلبمو تسکین بدی
منو از این غربت و تنهایی دربیاری
از کسی که دردودلم رو خونده تشکر میکنم و التماس دعا دارم 🌱❤️🩹