از اونجایی که پام از روستا و شهرمون فراتر نذاشته بودم رفتن به مرکز استان و خوابگاه و ... برام خیلی سخت بود خلاصه که به هر شکلی بود اون چهار سال و سختی هاش هم گذشت من تو این شهر با همسرم آشنا شدم در واقع ایشون اهل همین شهر بودن
به شدت خجالتی و گوشه گیر بودم
و واقعا ارتباط برقرار کردن برام خیلی سخت بود
به هر جان کندنی بود به خانواده فهموندم که همچین موردی هست و پدرم به شدت مخالفت کرد
که باید دانشگاه تموم کنی و بعد به ازدواج فکر کنی
دانشگاه هم تموم شد و پدرم باز مخالف این آقا بودن
می گفتن غریبه هستن و شناختی نداریم
که ای کاش به حرف پدرم گوش می کردم
خلاصه تو سن ۲۲ سالگی شده بودم خانم معلم و کلی اهالی محل بهم افتخار می کردن
رفتم همون مدرسه ای که خودم توش درس خونده بودم ولی این بار به عنوان دبیر
خلاصه که از راست و چپ از همکار گرفته تا آبدارچی و غیره پیشنهاد ازدواج میدادن
اینم بگم نه قیافه ای داشتم نه هیکلی
فقط به خاطر اینکه سمت ما معلمی رو بهترین شغل برای دختر میدونستن و دوست داشتن عروسشون معلم باشه
از قشرهای مختلف هم پیشنهاد ازدواج داشتم
ولی من گیر کرده بودم به همون عشق دوران دانشجویی و ول کن هم نبودم
کل خاندان جمع شدن و گفتن نکن این به دردت نمیخوره
نه تحصیلاتی داره نه کار دائمی و....
ولی مگه دل عاشق من که کر شده بود جز ندای یار چیزی میشنید؟!
خلاصه با اعتصاب غذا و گریه زاری و هر چه که بلد بودم رضایت خانواده رو گرفتم
و اینم بگم که چندین و چندبار پدرم ردشون کرد و باز با اصرار و واسطه انداختن
پدرم در ظاهر راضی به این وصلت کردن
خلاصه که من با این آقا نامزد شدم
ایشون برقکار بودن ، کل دوران نامزدی ما از هم دور بودیم و ایشون مشغول کار و مثلا پس انداز بودن
نزدیک عروسی که شدیم به آقا گفتم دیگه بیاین تا کارها رو با هم پیش ببریم ولی ایشون بهانه آوردن که من کارم زیاده و نمیرسم
اینم بگم که از چند ماه قبلش کارتی که توش وام ازدواج ایشون بود به دست من سپرده شده بود
منم پیش خودم گفتم پول که هست فعلا مقداری به عنوان بیعانه به آرایشگاه و نوازنده و تشریفات و... میدم تا بعد ایشون تشریف بیارن