اقای داماد (بِلال دلشاد) ٣١ سالشه و من ٢٢
بلال بین ۵ تا پسر دیگه مادر شوهرم خیلی عزیز بوده یه جورایی اچار فرانسه ازون پسرایی که عصای دست مادر پدرشونه چون پدر شوهرمم پارکینگسون داره و فقط بلال بهش میرسیده وابستگیشون خیلیه ،مادر شوهرمم از سر وظیفه براش میرفته خاستگاری و الا دلش نمیخواسته زن بگیره
اگرم گرفت حتمااااا باید عرب باشه چون خودش عربه
اقا تا مادر شوهرمون فهمید پسرش از من خوشش میاد موند
توقع نداشت و شروع ماجرا و مشکلاتمون
سری دوم خاستگاری خبر اوردن که داماد گفته من عروسو ندیدم یه بار دیگه میام
سری بعد که اومدن مادرش با توپ پر اومده بود
بچه ها بهم گفت دستامو ببین باید دستات عین دستای من تاول بزنه پینه ببنده از کار من😐 بعد فکر کن این حرفارو جلو مامانم میزد😐 چقدر ادم میتونه بی شرم باشه😐
میگفت چی بلدی منم از عمد گفتم هیچیییی بلد نیستم اینممیگفت اه بزیم خب این هیچی بلد نیس😂😂😂😂 گفتم اره تخم مرغم میسوزونم😂😐
میگفت اره ببین بلال همیشه پیشش باباشه اینم بدون خونه خودتون برید بلال باید بیاد پیش باباش
اهان همسر وپدر شوهرم دوتایی دندون پزشکی میکنن شوهرم تجربیه کارش و وابسته پدر شوهرم اما طلبه هم هست بعد مادر شوهرم میگفت اره بلال پزشک نیس یه طلبه سادس😂 بعد خودشوووو اینقدر دست بالا مبگرفت میگفت اره ببین عیبی نداره این وصلت نشد ما تا اخر با هم دوست میمونیم خیالت راحت 😐😐 اقا من قاطی نبودم رفتم اتاق با بلال حرف زدن ریییییدم بهش گفتم ببین من همینم که هستم و از من توقع بهتر از اینم نداشته باشید اونم انگار توپش پر بود خلاصه رفتنو من جواب نه قطعی دادم
چند وقت بعد بلال زنگ زد به بابام و گفت من تنها دارم میام برلی صحبت وای من از فشار افسردگی داشتم پاره میسدم دوست صمیمیم تهران بود هر وقت حال بد بود اون میومد و حالا اونم نبود از فشار داغون بودم
پدر بی اعصابه و مادرمو کتک میزد من اومدم جلوش وایسادم حسابی کتکم زد اون دوره برای همین به بلال گفتن نیاد تا ١٨ روز بعد که جای کبودیام رفته بود
اومد گفت قصد مادر من دقیقا این بوده که این وصلت نشه و من اومدم برای زندگبه خودم و اجازه دخالت تو زندگیمثنو بهس نمیدم ومن حد حدود خودمو دارم وووووو واقعیت ازینکه یکی بیاد پشت سر مادرش جلوی یه دختر غریبه که معلثم نیس زنش بشه یا نشه حرف بزنه تعجب کردم حرفاش به دلم نشستو قبول کردم
برای مراسم عقدم نیومدن منو ببرن ارایشگاه لباس برام نخربدن و تمام مخارج با پدرم شد نگم براتون چه عذابی من نکشیدم با حرفای بابام و توسرم زدناش🙂🥲
بگذریم خرید عروس که هیچی هیچی شما بگو یه سر سوزن این زن برای من خرج کرد هیچی تازه رفت اماد صفر منو خونشون دعوت نکرد نه منو نه پدر مادرمو ولی بلال داعم خونه ما بود نمیذاشت بلال بیاد پیش من اگر میفهمید اییییینقدر زنگ میزد یا پیام فحش میداد یه بار منو بلال برد رستوران جلو در بودیم زنگ زد گفت اون سلیطه رو بذار خونسون منو ببر بچرخون🙂 و بلالم اینکارو کرد
تا جایی که دیگه خود بلالم نکشید و زندگیشو جدا کرد قبلش نمیذاشت شب بمونه پیشم ولی بعد اون میموند و باهم بیرون میرفتیم
مادر شوهرم بهم پیام بد میداد و منم مجبور شدم بلاکش کنم برام تو اینیستاگرام حرف دراوردن من یه پیج هنری دارم به شوهرم گفته بودن خانمت با پسرا لاس میزنه ووووووووووو
حالا ما مونده بودیم که پس کی برای ما خونه میگیره کی برای ما عروسی میگیره
بلال بعد ازدواج با من پدرش لح کرد و کارش رو ازش گرفت و زدن یه مطب دندون پزشکی خیلی پول لازمه که نداشت
خلاصه با بد بختی دم بابام گرم خونه رو گرفت و عروسی گرفت چه عروسی ای
جهازم جم جور شدولی دلم راضی بود
به شوهرم گفته بود تو عروسیت لباس عزا تن میکنم مشکی میپوشم تا عمر دارید ازارتون میدم🙂
روز عروسیم شد ما وارد تالار شدیم و دیدیم مادر شوهرم میکروفونو گرفته دستش عروس کوچیکتر از منو گذاشته روی صندلیه عروس کل میکشه میگه عروس اینه عروس منم اون عروس نیس🙂😐 من مونده بودم اومدیم تو تالار منو انداختن کنار عمه و خاله داماد با داماد رقصیدن من یه گپشه انگار وجود نداشتم🥺 بغض داشت منو می‌ترکوند داماد که رفت مادر شوهرم با لباس مشکی اومد و حتی یه سلامم نکرد اونقدر ضایع برخورد کرد که الان انگشت نمای فک فاملمون شدم خلاصه من رفتم پیش داماد برای شام تا جون داشتم گریه کردم
الان ۶ ماهه از زندگیم میگذره و ماجرا هام ادامه داره🥲
