شهرستان های اطراف
حالا اسم نمیارم دعوا نشه
یه دختر و پسر با هم دوست بودن
خانواده پسر خیلی پولدار بودن
دختره از پسره خاستگاری میکنه
پسره بخاطر اینکه از شر دختره راحت بشه براش نقشه میکشه
به دختره میگه امشب بیا ویلامون
پدر و مادرم میان اونجا با هم آشنا بشید
دختره هم میگه باشه
پسره با دوستاش هماهنگ میکنه
میگه امشب یه دختر میاد ویلا
شما برید اونجا هر وقت اومد هر کاری دوست داشتین باهاش انجام بدین
شب که دختره میخاسته بره ویلا باباش مریض میشه
باباش رو میبره بیمارستان
تو بیمارستان زنگ میزنه به خواهر پسره
به خواهر پسره میگه من امشب میخاستم برم ویلای شما
پدر و مادرت اونجان
ولی بابام حالش بد شد آوردمش بیمارستان
شما برو ویلا به پدر و مادرت بگو من امشب نمیتونم بیام
خواهر پسره میگه باشه
خواهر پسره بی خبر از نقشه داداشش میره ویلا که به پدر و مادرش خبر بده
دوستای پسره فکر کردن این همون دختره است
نمیدونستن این خواهر دوستشونه
اون دختره نیست
خلاصه هزار جور بلا سرش میارن
داداشش شب میاد ویلا میبینه عه این که خواهر خودشه
پسره همونجا خودشو با اسلحه میکشه