🔥🫀جیار
پارت۳
با حس لرزش گوشیم زیر بالشتم نوچی کردم و دست بُردم زیر بالشت و بدون باز کردن چشمم جواب دادم:_ ها؟؟》
+خواب بودی هستی؟ آخ آخ ببخشید انقدر غرق درس بودم حواسم نبود ساعت چنده... میگم که تو جواب تمرین های صفحه ی ۷۸ رو داری؟؟؟》
تو جام غلتی زدم و گفتم:_ بهار جان! عزیزدلم! تو چند ساله دوستِ منی؟》
متعجب از سؤالم جواب داد: +۱۰سال، برای چی؟》
کلافه گفتم:_ خب.. خدا خیرت بده تو منو نمیشناسی که یه کلمه درس نمیخونم و گوش نمیدم و تمرین حل نمیکنم؟》
از لحنم خندهش گرفت و گفت:+ باشه .. خب ببخشید، من اون روز غایب بودم خواستم ببینم تو داری یا نه... حالا زنگ میزنم از یکی دیگه میگیرم》
_ هوم..》
خندید و گفت:+ ببخشید بازم خداحافظ 》
گوشیو قطع کردم و یکی از چشمامو باز کردم تا ببینم ساعت چنده... اوووووووو ساعت ۱۰ صبح روز جمعه آخه کی میره دنبال درس و امتحان😪😑😓🥱
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم که صدای جر و بحث از تو سالن اومد..
"" پوف بابا جر و بحث و داد و بیداد که جز جدایی ناپذیر روزمرگی های خانوادهی ماس😬""
سعی کردم بی تفاوت بخوابم ولی نتونستم. حسابی فضولیم گل کرده بود. احتمالا سر صبحی مامان با نگار دعواش افتاده بود تصمیم گرفتم فالگوش وایسم خداروشکر اتاق من چسبیده به سالن بود و خوب میتونستم با تیز کردن گوشم از اوضاع باخبر بشم..
رفتم سمت در و گوشامو تیز کردم.
+ تو فکر میکنی بچهها قبول کنن؟》
× معلومه که قبول میکنن اونا رو حرف من حرف نمیزنن》
با چشمایی که از فرط تعجب گشاد شده بود دوییدم سریع یه شال و مانتو پوشیدم . خداخدا میکردم این صدایی که به گوشم خورد اشتباه باشه
سریع از اتاق زدم بیرون اما به محض اینکه دیدمش دم در اتاقم میخکوب شدم .
توجه اونا هم به سمت من جلب شد و نگام میکردن.
بهرام سریع به خودش اومد و گفت:+ سلام خوشگل خانوم صبحت بخیر 》
با نفرت نگامو ازش گرفتم و رو به مامان گفتم:_ این مرتیکه اینجا چیکار میکنه؟》
مامان سریع بهم توپید:× حرف دهنتو بفهم اون باباته!》
عصبانی داد زدم :_ تو به کسی که هر وقت خالی شد میاد سمت خانواده ش میگی بابا؟؟؟》
مامان خواست به سمتم حمله کنه که به بهرام گرفتش و مامان شروع کرد به فحاشی و من عصبی تر نگاهی به دورتادور خونه انداختم و گفتم:_ چیه؟ چشم امیر و نگار رو دور دیدی گفتی سر صبحی این مرتیکه بیاد؟؟》
مامان بدون اینکه کوچیکترین توجهی به حرفم داشته باشه بی وقفه فحش میداد..
بهرام با دلخوری گفت:+ بهم نگو مرتیکه هستی》
عقب گرد کردم و با فریاد به مامانم گفتم:_ به این مرد هوسبازتون بگو گورشو گم کنه 》 و بی توجه به فریادها و الفاظ رکیک مامان رفتم تو اتاقم و با بیشترین قدرتی که داشتم درو بستم و مثل همیشه قفلش کردم.
تمام بدنم از خشم میلرزید چطور روش میشد پاشُ بذاره اینجا...
🫀🔥🫀🔥🫀🔥🫀🔥
+هستی؟!... هستی درو باز میکنی؟》 با شنیدن صدای امیرعلی که در اتاقم رو میزد ، از جام بلند شدم؛ ته مونده رانیم رو سر کشیدم و آشغالش رو انداختم تو کوله مدرسهم و رمانی که داشتم میخوندم رو بستم. و گفتم:_الان ..》
درو باز کردم و سؤالی نگاش کردم.
گفت:+ میشه بیام تو باهم حرف بزنیم؟》
از جلوی در کنار رفتم گفتم:_ چه مؤدب شدی حالا ... بیا تو》
رفت لبه ی تختم نشست و اشاره کرد منم برم کنارش بشینم. درو بستم و رفتم کنارش نشستم.
چند ثانیه ای تو سکوت فقط نگام کرد، کلافه گفتم:_هوم؟؟؟؟!!》
+ چرا با مامان کل کل میکنی هستی؟》
عصبانی بلند شدم و گفتم:_ شماها چرا طرفشو میگیرین؟》
اخم کرد و با تحکم گفت:+ صداتو بالا نبر بشین اینجا کنارم باهات حرف دارم》
منم مثِ خودش اخم کردم و نشستم کنارش و گفتم:_ باشه داد نمیزنم ولی به من بگو چرا طرف مامانو میگیری؟》
دستم رو گرفت تو دستش و گفت:+ تو که خودت وضعیتِ مامانو میدونی؟ مامان خیلی تنهاس، همهٔ عمرش تنها بوده.... تنهایی ما رو بزرگ.........》
پریدم وسط حرفش و دستامو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:_ کی مجبورش کرده وقتی زندگیِ خودش انقدر گَنده ۳تا بچه بیاره؟؟؟؟..... الکی چرت و پرت تحویل من نده ... حرف اصلیت رو بزن امیر... 》
نفس عمیقی کشید انگار حس میکرد نمیتونه از پس من بربیاد... نگاهشو تو صورتم چرخوند و گفت:+ بابا اومده ، خودت صبح دیدی. اومده تا واسه همیشه بمونه ... میگه میخواد جبران کنه.....》
با عصبیترین حالت ممکنم گفتم:_ چی داری میگی امیر؟؟؟ خل شدی؟ اصن معنی دارن حرفات؟؟؟ اون توی این خونه جایی نداره امیر ...》
بغلم کرد و گفت:+ اجازه بده جبران کنه ... بهش فرصت بده ... میگه میخواد برامون پدری کنه ..》
با زور خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:_ احتمالا نیزهشون از کار افتاده که یاد خانواده افتادن》
ادامه.....