فک نمیکردم نزدیک ۵سال تلاش کنم ک برم سرخونه و زندگیم ک دیگ تنها نباشم.۵ماه بعد ازدواجم حتی از قبل هم تنها ترشم
از وقتی 8سالم بود از تنهایی و استرس میترسیدم بزرگ ک شدم دیدم تنهایی ترس نیس تنهایی وحشتناکه تنهایی ی غم بزرگه .
از وقتی بچه بودم دوتا دنیا داشتم هر کی اذیتم میکردم میرفتم با عروسکام حرف میزدم بغلشون میکردم آروم میشم
ولی الان چی ی زن بالغ شدم ک هیچی آرومم نمیکنه تو دنیای خودم هیچکس نیس فقط خودمم هیچکسو پیدا نکردم ک تو دنیای خودم راه بدم الان ک بهش فک میکنم حتی عشقمم از سرتنهاییم بود