خب داستان از اونجا شروع میشه که ما از تهران میایم قم به اسرار مامانم
مامانم به شدت مریض بود و تیروئید داشت و افسردگی گرفته بود
گریه میکرد میگفت باید بریم قم در صورتی که من اصلا دوست نداشتم تمام کس کارم تهران بود 🙂 دوستام همکلاسیام بعد که راهی قم شدیم دوباره مامانم شروع کرد که باید برگردیم تهران و تشدید افسردگی 🙂 ولی دیگه نمیشد برگردیم و خلاصه از خونه ویلایی ۶٠٠ متری تو تهران رفتیم اجاره نشین یه خونه اپارتمانی
منم با این شرایط بشدت افسرده شده بودم که نگو
محرم بود که یه جایی مجالس گذاشته بودن شب قدر به اجبار مامانم رفتیم
رفتیم اونجا و اتفاقایی افتاد که وقتی از در مجلس اومدم بیرون گفتم اوللللین باااار و اخرین بارم بود پامو گذاشتم اینجا😐 خبر نداشتم بعدش قراره برم تو دل ماجرا😂😐