که هرگز فکرش رو نمیکردم
همه چیز توی خونمون وحشتناکه
مامانم با بابام چپ افتاده و بالعکس
مدام مامانم گریه میکنه
بابام داره از هدفم دورم میکنه
همه چیز پیچیده شده
ولی ی آرامش و بیخیالی خاصی دارم
انگار دیگه از من گذشته
حتی دیگه گریه نمیکنم
برا آینده شور نمیزنم
فقط شبها آرامش دارم
و وقتی بیدار میشم ی بغض سنگین
که چرا توی خواب نمردم
که چرا در آستانه ی ۱۸ سالگیم
و چرا دنیای بزرگسالان با بیخیالی ای که پرده کشیده روی حال های خرابم باید برای من شروع بشه
دوست ندارم بزرگ شم....