سلام میخوام یه چیزی تعریف کنم حالم خیلی بده
من با یه اقایی در ارتباط بودم از خودم گذاشتم به پاش موندم با همه چی ساختم الان ۲۷ سالمه و این اقا ۲۶ دو روز پیش فهمیدم رفته خاستگاری دختر داییش و با من تموم کرد نابود شدم مرگ رو به چشمام دبدم
من همیشه ارزو داشتم زودتر ازدواج کنم مادر شم تشکیل خانواده بدم ولی این اقا کلا مخالفش بود بخصوص بچه الان خودش داره اینکار میکنه در حالیکه به من میگفت ازدواج و بچه چیه و منو از زندگی عقب انداخت
الان من موندم و درد و رنج بی نهایت و دل بی رمق که فقط میخوام بمیرم هیچ انگیزه و امیدی ندارم
دیگه حس مادر شدن رو هم از دست دادم حس میکنم حوصلشو ندارم