پارسال همین موقع ها بود که فهمیدم سرطان تیرویید دارم شوک بدی بهم وارد شده بود ولی اصلا به روی خودم نیوردم چون میدیم خانوادم چقدر ترسیدن و فکر میکردن من رفتنی هستم 😅 قبلش هم مشکلاتی داشتم که داشتم کم کم با هاشون کنار میومدم و حلشون میکردم .
خلاصه منجر به عمل شد و من برای عمل رفتم تهران چون دکترم اونجا بود وقتی که برگشتم به جای اینکه مراعاتمو کنن خواهرم کلی قشقرق به پا کرد که اره من با بابا تنها بودم و عذا پختم چند روز و خسته شدم و من چون صدا گرفته بود حرف نمیتونستم زیاد بزنم و به جای اینکه مراعاتمو کنه بهم گفت حالا لال شدی ؟!
چند روز بعدم با مامانم سر چیزی بحثمون شد توی عصبانیت گفت حالا من باید به خاطر تو چند ماه برم و بیام . بابامم که نگم وقتی داشتم میرفتم ید درمانی یه کاری داشتم که باید انحام میدادم گفت حالا برو اگر زنده برگشتی بیا انجام بده .