سرم داره میترکه از حرص جوش .تا ظهر خواب بوده صبح نرفته به کارش برسه گفته ناهار بخورم میرم سرکار باز گرفته خوابیده بچه برادرشوهرم تازه بدنیا اومده انقدر که خانواده ی بی بخارین هیچکی نرفته بهشون سر نزده از خانوادش ، الانم میگم جمعس بلند بریم لباس بخریم برا بچه .. انگار نه انگار حالم از قیافه خوابالوشو شکم گندش بهم میخوره ..اینقدر حرص خوردم دستام میلرزه ..