به وقتی 5.6سالم بود، مامانم میرفت سرکار، من یا مهد کودک بودم یا خونه خالم و مامانبزرگم، بعضی وقتام خونه عموم، خالم یه پسر داشت چندسال ازم بزرگتر بود ولی خیلی باهام بازی میکرد، تابستونا میرفتیم تو حیاط اب بازی میکردیم من خیس اب میشدم ولی زورم نمیرسید اونو خیس کنم، چقد حرص میخوردم🥲🙂چقد خالم دعواش میکرد و میگفت سرما میخوره انقد خیسش کردی، یا بعد ناهار بتمن و مرد عنکبوتی میزاشت، از بعضی جاهاش مییرسیدم گریه میکردم اونم برا این که به خالم جیزی نگم که کارتن ترسناک گذاشته و دعواش نکنه برام لواشکایی که قاییم میکرد برای خودشو میاورد میخوردم 🥲😂
یا خونه مامانبزرگم که میرفتیم، چون مامانبزرگمم سرکار بود، من باپدربزرگم میرفتیم پارک، برام بستنی میخرید بعضی وقتا که به قول خودش دختر خوبی بودم پفکم میخرید برام، حتی دلم واسه اون روزایی که با پسرعموم دعوا میکردیمم تنگ شده، خدایی خیلی بدجنس بود پسرعموم میگفت مامان تو سرکاره عصر میاد ولی من مامانم پیشمه🤣منم کم نمیاوردم میگفتم منم مامانم عصر برام خوراکی میخره میاد ولی تو عصر خوراکی نداری🥲😂سر تفنگاشم خیلی دعوا میکردیم، به من نمیداد، میگفت تفنگ برا چیته تو دختری بلد نیستی با اینا کار کنی خرابشون میکنی، منم از دست که اینو گفت یکی از تفنگاشو برداشتم بدو بدو کردم رفتم تو حیاط از رو در انداختم بیرون، همونجام ماشین از روش رد شد پودر شد😎😂چقد دعوام کرد، باهام تا دوسه ماه قهر بود با این براش یه تفنگ دیگه ام خریده بودم.....یه بارم خیلی بد زدمش، هی میگفت تو خسیسی از اسباب بازیات بهم نمیدی، منم اعصابم خورد بود گفتم تو خسیسی که بهم تفنگاتو نمیدی، اونم منو اروم هل داد منم محکم زدم تو گوشش طوری که قرمز بود قشنگ، ولی هیچوقت یادم نمیره، گفت بیا این تفنگم تفنگشو انداخت رو زمین رفت تو خونه، این دعوامون رو ایوون مامان بزرگم بود، خیلی دلم براش سوخت، نشسته بودم براش گریه میکردم الکی میگفتم دلم درد میکنه🥲😁ولی بعدش رفتم کلی ازش عذرخواهی کردم، بغلش کردم گفتم ببخشید بیا بریم بازی کنیم اسباب بازیام همش مال تو (چه دختر خوبی بودم🤣) چقد دنیای پاکی داشتیم، دلم یه ذره شده واسه اون دوران، الان هممون بزرگ شدیم، هرکی پی درس و کار خودشه بعضی وقتا اصلا مشخص نیس انقد بچگی کردیم باهم.....
نمیدونم چرا اینارو گفتم، ولی هرچی بود خیلی دلم گرفته بود خیلی دلم میخواست اینارو بریزم بیرون و بگم... برای درد ودل با خودم🥲