اون زن محمد رو با خودش میبره به یه استان دیگه و باهاش گدایی میکنه ، وقتی محمد ۱۲ سالش میشه و چون بزرگه دیگه کسی دلش نمیسوزه بهش پول بده ، زن هم دیگه بهش احتیاجی نداره میبرتش تو ترمینال به یه راننده اتوبوس میگه این بی کس و کاره من تا حالا ازش مراقبت کردم دیگه نمیتونم ، بذار شاگرد تو باشه و تو اتوبوس جا خواب بهش بده
خلاصه محمد چند وقتی هم پیش راننده میمونه ، راننده که میبینه بچه ی نجیب و مظلومیه با خودش میبرش خونه ی خودش برا خواب و غذا و این چیزا ، تو سفراش هم با خودش میبرتش، تا محمد ۱۸ ساله میشه و خانواده ی راننده اعتراض میکنن که این دیگه بزرگه و میفهمه و دیگه حق نداری بیاریش خونه
راننده هم تو یکی از سفراش دم یه رستوران بین راهی که تو سفرا باهاش آشنا شده میمونه ، صاحب رستوران هم محمد رو چند سال همراه راننده دیده و کم و بیش میشناستش ، یهو به ذهنش میرسه که به صاحب رستوران بگم بهش جا و کار بده