تو تیپیکام هست ، من همسرم به شدت بی عاطفه و بی احساس ، سر هر چیزی بحث داشتیم اون به فکر آینده بود حتی یک سفر نمیرفتیم میگفت الان نه بعداً این همه سال زندگی کردیم یک سفر دوتایی نرفتیم جز شهر خودم ،که من مال یه شهر دیگه و اون شهر دیگه ،
به دلایل خیلی زیاد و کتک زدنش من دیگه دلم گرفت چون هم پای زندگیش بودم کارمند بودم تو شهر همسرم کسی جز همسرم نداشتم خانواده من مسافت خیلی طولانی از من دور بودن، من دیگه کم آوردم بعد ۱۵ سال زندگی با دلخوری اومدم شهر خودم به اصطلاح قهر ولی اون اصلا نبودنم یا بودنم براش مهم نبود الان نزدیک دوسال تو پروسه طلاقم نه جلو اومده نه تموم میکنه،
دلم با تموم بدیهاش حس میکنم دلم تنگ شده میدونم حسن خوب نیست ولی نمیدونم چه مرگم شده ،میدونم برگردم به اون خونه سردتر میشه بی حرمت تر میشم،خونوادش یه قدم برنداشتن برام دلم گرفته،تو تایپیکام راحبش نوشتم
شما بودید چیکار میکردید چرا این حس دلتنگی اومده سراغم