صبح اومدم خونه مادرم ...بچه ها گریه کردن روبرو خونه یخ فضا سبزه همه رفتن اونجا من موندم خونه رو مرتب کنم ک بیان ناهار بخوریم
چنددفعه یه بچه صدام کردم اسم پسر خواهرم ائلمان هست گفتم ائلمان جان چرا برگشتی چیزی جا گذاشتی کسی جواب نداد
دوباره یکی صدام زد و خندید گفتم آی شیطونا الان میام بهتون میگم رفتم خونه رو گشتم دیدم کسی نیست
برگشتم آشپزخونه دیدم سبزی ک پاک کردم همه ریخته زمین لیوان چایی افتاده زمین ...الان شال و مانتوم برداشتم دویدم بیرون ب مامانم هیچی نگفتم ولی از ترس فقط میلرزم