واقعا خسته شدم بریدم به مرگ راضیم
۱۹سالگی با یکی دوستی کردم وشش سال دوست بودیم
اینم بگم اونزمان حال روحیم بشدت بد بود و همه پناه و راه نجاتم انگار اون بودنگم چقدر عذابم داد خدا لعنتش کنه الهی بعد فهمیدم احمق نامزد کرده
منم باوجود اون همه وابستگی یه روز برای همیشه کات کردم
آخ که نگم چقدر ضربه خوردم
بعد با همسرم آشناشدم وخدا انگار قربونش برم پاداش ومزد تمام اون رفاقتی که به تلخی گذشت رو داد و یه مرد فرشته صفت سر راهم گذاشت
چندسال انگار بی حس بودم انگار خودم لایق اینهمه خوشبختی نمیدونستم
ولی باگذشت چندسال بهترشدم
اما هنوز گاهی خواب می بینم
خوابش که می بینم اون روز م به فنا میره چون حالم بد
از خودم بدم میاد که جواب اعتماد همسرمو اینطورمیدم
نمیدونم چه کنم خدایا