امروز قراره خانواده م برن خونه ی یکی از اقوام دور تو روستا
ولی من نمیخوام برم و یک هفته س همش دارم میگم نمیام ، درس دارم
سنمم کم نیست ۲۰ سالمه بخاطر مهمانی بازی و مهمون اومدن الان دارم کنکور میدم
به اصطلاح پدر حالا که یکبار مخالفت کردم همش میگه میندازمت تو زیرزمین درو ازت قفل میکنم تو سرکشی
بخدا خسته شدم چقدر بی پولی ، چقدر هرچی میگن بگم چشم ، بخدا منم آدمم دلم میخواد نفس بکشم
آرزوهامو کشتن.