رفتم تو حموم یه لحظه لباسم عوض کنم دختر دو سالم در روم بست .در قفل شد .از اون پشت گریه میکرد منم هر کاری میکردم نمیتونستم بیام بیرون . داشتم دیوونه میشدم دخترم از صدای بلند میترسه نمیتونستم جیغ بزنم .هر چه قدر بهش میگفتم دسته رو بده پایین یا برو عمو رو صدا کن نمیرفت . مردم از بس بچم گریه کرد .با دستام مشت میکردم میزدم کف حموم که خواهرم و شوهرش طبقه پایینن بیان نجاتم بدن نفهمیدن فک کردن دارم گردو میشکنم 😑 از بس مشت زدم دستام درد میکنه .
آخرش مجبور شدم جیغ بزنم تا بیان دررو باز کنن . اومدم بیرون بچم بغل کردم خودم گریه ام افتاد ولی تو حموم فقط بهش میگفتم نترس ،اروم باش. دخترم از بس گریه کرد خوابش برد .نیم ساعت بعد شوهرم اومد کلی بغلم کرد و آرومم کرد .اما آخر شب بهم گفت امشب کیک گرفته بود که تولد دخترمون سورپرایز شیم .بدتر دلم گرفت .
الان هر کار میکنم نمیتونم از فکر تو حموم و گریه های دخترم بیام بیرون . دلم ریش شد برا بچم .فقط میگفتم خدایا نره کاری دست خودش بده .ساکت هم میشد میترسیدم بیهوش بشه . خدایا شکرت که بخیر گذشت 😥