از روزی که این حرف رو زده حالم خوب نیست
بهونه گیر شدم چون منم حقمه تو ۱۸ سالگی طعم دوست داشته شدن واقعی رو بچشم... اون عاشق کس دیگ ای بوده و صراحتا اینارو بهم میگه...
امشب خونه بودیم و خب فقط جمعه ها تعطیل و اونم یا با پلی استیشن و گوشی و اینستا پر میکنه و وقت میگذرونه. حالم بد شد بهش گفتم تو چرا اینطوری
چرا ذره ای بمن توجه نمیکنی
برداشت گفت آره فاز گرفتی میخوای بری دانشگاه اینطوری میشی من مرد نباشم بذارم تو درس بخونی
از همه چی محرومم کرده حتی آرایش ساده
هر بار دعوا داریم من دنبالش میرم و آشتی میکنیم
بخدا افسرده شدم الآنم گرفته خوابیده دلم نیومد چند بار بیدارش کردم با هم حرف بزنیم با خوبی بخوابیم ولی به بدترین نحو باهام صحبت کرد...
چرا من اینقدر بی اعتماد بنفسم
چرا مردا اینقدر موجودات بدین