طفلی یک بار تب داشت نصف شب بردیمش بیمارستان اطفال
بهش سرم زدند(سه سالش بود)
سرم را فکر کرده بود دوش آب است.
فردای اون روز مادرم زنگ زد که حالش را بپرسه
دخترم بهش گفت عم بودم.
مادرم هم کلی سرم داد زد که چرا بچه ی مریض را بردی حموم.
خیلی فکر کردم چرا به جای بیمارستان راجع به حمام چند روز پیش صحبت کرده؟
عصر اون روز داشتم براش کتاب می خوندم.
عکس بیمارستان و سرم را تو کتاب دید.
یکهو نشونم داد گفت عم
اونجا بود که فهمیدم چرا به مامانم گفته عم بودم.
یاد اون سن هاش می افتم . دلم تنگ میشه
چقدر بچه ها شیرینن
چه دنیای پاک و قشنگی دارن