من اصولا از صبح تا ساعت ۴ تنهام. البته سه روزش دانشگاهم کلا و خونه نیستم
ولی گاهی خیلی دوست دارم تنها باشم
همیشه از خدا ممنون بودم بابت خانوادم. خوشحالم که دارمشون
ولی واقعا گاهی میخوام فقط خودم باشم...
امروز قرار بود تا آخرشب تنها باشم چون خانوادم نیستن
صبح تا ۳ دانشگاه بودم
مریضم شدم
واقعا حوصله هیچکس رو نداشتم
یهو ساعت ۶ مامانبزرگم اومده و هنوزم هست...
قدمش رو تخم چشم
ولی اگر میخواستم خب خودم میرفتم خونشون اصرار نمیکردم میخوام خونه خودمون بمونم
۲۰ سالمه ولی انگار ۵ سالمه. خیلی خوشحالم که نگرانم میشن و این یعنی براشون مهمم ولی خدایی بچه که نیستم که دلتون شور میزنه تنهام.
تنهایی گاهی واقعا خوبه
هرچی هم قبلا به مامانبزرگم گفتم که اره تنهایی رو گاهی دوست دارم بازم تو اینجور مواقع دلشوره میگیره هی میگه بچم تنهاست گناه داره...
آخه مگه زوری تنها میخواستم باشم؟
واقعا دلم میخواست عصری یه فیلم ببینم. بعدش برم درس بخونم چون میانترمام نزدیکه.
واسه خودم دراز بکشم چون مریضم. آهنگ گوش بدم
الان گند خورد تو همش
اعصابم خیییییلی خرابه
نه بخاطر اینکه مامانبزرگم اومده ها. نه. چون یه جور دیگه برنامه ریخته بودم واسه امروز و الان همه عصبانیتم رو دارم میریزم تو خودم.
دلسوزی خیلی خوبه ولی ای کاش گاهی بقیه یکسری چیزا رو درک کنن.
من وقتی خیلی عصبانی میشم بغضم میگیره گاهی. الان تو همون حالم.
ولی به رو نمیارم. میگم میخندم. براش صداتو گذاشتم. خوراکی آوردم.
ولی از درون قاطی ام.
چکار کنم؟ اومدم اینجا گفتم یکم خالی شم. لطفا حمله نکنید بهم