تولد دوس دخ...تر داداشم بود اصلا نمیخاستن داداشای بزرگترم با خانماشون دعوت کنه بعد زنداداش بزرگم یه چیز گفته بود که داداش کوچیکم واسه اینکه احترام نگه داره مجبور شده بود دعوتشون کنه.بعد زنداداشام دوستاشونم آورده بودن اونجا ۴تایی سرشون تو سرهم غیبت میکردن...دوستای دوس دخ...تر داداشم گفته بودن نگاه ما میکردن میخندیدن.تقریبا دوستای منم میشن چون باهم بیرون میریم باغ میریم و... زنداداش بزرگه یه چن جا به دوس دخ...تر داداشم تیکه میندازه که داداشم ازش سر تره.من از اونجایی که یکم با زنداداش بزرگه صمیمی بودم و خودش همیشه خنده خنده یا به حالت تیکه حرفشو میزنه منم به داداشم میگم برم بهش بگم اگه نمیخای بگم باید ۳ماه دیگه که تولدته تولد بگیری دعوتشون نکنی.میگه تولد نمیگیرم میگم نمیگیری چون میترسی دعوتشون نکنی...گفت خب....گفتم نمیشه هیچی نگی که دیوارم هرچی میزننش واکنش نداره...ولی من میگم چون داداشم جربزشو نداره حداقل من باید بگم دیگه رفتار اونا توی جمع ما زشت بوده...