طبق معمول بند کولهام آویزان بود و انبوهی از کاغذهای لوله شده را زیر بغل زده بودم. تخته شاسی A3 را به سختی گرفته و از پلههای آموزشگاه پایین میآمدم.
در خلوتی سالن طبقه ۲ نوای آرام پیانویی به گوش میرسید..
پشت در کلاس ایستادم؛ نوای ملایمی که آهنگ معروف ... را مینواخت انقدر گوش نواز بود که بی اختیار تمام وسایلم از دستم رها شد و کف سالن پر شد از پرترهها و نقاشیهای ناتمام سیاه قلم!
اما موسیقی حتی برای ثانیهای هم متوقف نشد و بیتفاوت به سر و صدای سالن ، به نواختن ادامه داد ؛
به آرامی وارد اتاق اموزش شدم!
پیانیست جوانی تماماً محو لمس کلاویهها بود؛ موهای طلایی رنگش از زیر شال مشکی بیرون زده بود
در حالی تلاش میکردم سر و صدایی ایجاد نکنم،
روی صندلی مقابلش نشستم.
انگشتانش با مهارت تمام روی کلیدها میرقصید و انگار اصلاً ..متوجه حضورم نبود.
برای چند ثانیه حین نواختن سرش را بالا آورد و در چشمانم خیره شد؛!
با نگاهی سرد و بی فروغ!
با استرسی بی اندازه خواستم بابت حضورم عذرخواهی کنم که بی تفاوت نگاهش را گرفت و به پیانو خیره شد انگار که اصلاً...مرا ندید!
نواختنش که تمام شد ، آرام سلام کردم
اما
جوابی نداد....