بلخره تونستم خط جدید بگیرم تاپیک بزنم ..
بچه ها من ۲۳ سالمه دختر خونگی میتونم بخودم بگم چنباریم رفتم سرکار ولی بخاطر محیط بد اومدم بیرون میخاستم برم دانشگاه ولی هیچ وقت تمرکز نداشتم
پدر و مادرم جفتشون انرمالن .. بابام ۶۰ سالشه کل زندگیمون مردم بما کمک میکردن خودشم گاهی میره کفاشی میکنه و فقد خرج غذای مارو میتونست در بیاره یه ادم به شدت بد دهن و کلا واس من پدری نکرد ازش چیزی میخاستم میگفت من برات کفن نمیخرم چه برسه ب وسایل
مادرم هیچ وقت مثل بقیه زنا نبود غذا بلد نیست درست کنه هیچ وقت خونه رو نظافت نمیکرد و حتی خودش رو🙂هیچ وقت برام مادری نکرد هر وقت مهمون میومد من کار میکردم ابرومون رو بخرم حسرت غذا های خوشمزه مامانا همیشه تو دلم بود
و خواهرم که تنها امیدم بود تو سن ۱۶ سالگی دچار اسکیزوفرنی شد (بیمار کلا تو دنیای واقعی زندگی نمیکنه و همیشخ توهم داره و از پس کوچیک ترین کاراش بر نمیاد) همیشه من میبردمش حموم من میگفتم لباس چی بپوشه من راهنماییش میکردم و الان ۲۰ سالشه هیچ وقت نمیتونه خوب بشه یا ازدواج کنه و همیشه قرار کنار خانوادم بمونه
تو سن ۱۸ سالگی نامزد کردم و زور پدرم بود و پسره حتی از پدرمم بدتر بود ۱۹ سالگی جدا شدم به سختی ک تقصیر خانوادم بود
بچه ها همیشه از وجود خانوادم خجالت میکشیدم فامیل با ما قطع ارتباط بود همیشه باعث استرس من بودن انقد بد بودن طرز لباس پوشیدنشون یا رفتارشون هیچ وقت باهاشون نمیرم بیرون
بچه ها من همیشه ب خودکشی فکر میکردمچون با این خانواده نمیتونم زندگی کنم جرعت نداشتم که کسی بیاد خاستگاریم خانوادمو ببینه نمیتونم ازدواج کنم میرم سرکار میان محل کارم از خجالت اب میشم هیچکدومشون درست نیستن و روانین ک بشه حتی باهاشون صحبت کرد و فقد منو آزار دادن :)
بچه ها من یه عمه دارم تو یه شهر دیگ همسرش فوت شده و پیره بنظرتون برم باهاش زندگی کنم ؟؟خیلی زن با ایمان و با خداییه خیلی دوستش دارم برم همش ازش مراقبت میکنم هم میرم سرکار هم درسمو میخونم هم یه زندگی جدید شروع میکنم🙂
ققد خاهرم تنها میمونه و من واقعا نمیتونم براش کاری کنم اگرم بمونم ولی به نبودنش فک میکنم گریم میگیره اگه بمونم منم روانی میشم تنها راه نجاتم رفتنه🙂
من هیچکسیو ندارم که بهش اینارو بگم🙂