بینمون خیلی خصومت ها وجود داشت
و الآن در حد یه سلام باهم در ارتباطیم
یه مدت حتی بهش سلام هم نمیکردم
و اون از من متنفره(آخه یه جور که انگارمن چندشم بهم نگاه میکرد و وقتی رومو برمیگردوندم نگاهشو میدیدم)
یهو اومد توی ذهنم
بهش زنگ زدم گفتم یهو اومدی توی ذهنم و دلم برات تنگ شد گفتم ببینم چطورین
فقط گفت ممنونم وشکر
و دیگه اصلا تحویلم نگرفت
انقدررررر ناراحت شدم
خودمو کوچیک کردم
اول خواستم زنگ نزنم گفتم شاید بد برخورد کنه
بعد احساساتم بر عقلم چیره شدن و زنگ زدم
اخر سر هم همونجوری ش که فکر میکردم