سلام دوستان روزتون بخیر
من دیگه خسته شدم از این افکارم و اگر برای شما هم بگم قطعا بیشتر از خودم حرص میخورید اما دست خودم نیست من دختری هستم که خودم هنوز دانشجوعم اما پدر و مادر هر دو دکترا و شغل های بسیار عالی و همسرم پزشک مهربون و با اخلاق خیلی دوستم داره بهم محبت میکنه درکم میکنه و کمکم میکنه که درس بخونم و خوشگله و خوشتیپ و خانواده عالی و باسواد
اما من احمق از قضا توی نوجونی خوشم از یک اقایی اومد که روستایی بودن،۱۸ سال ازم بزرگتر و نه تیپ دارن و نه قیافه و یه زن طلاق دادن و الان با یکی ازدواج کردن همسن من و زنشونم الان بارداره و خیلی حسادت میکنم به خانومش و حسرت زندگیش رو میخورم میدونم واقعا احمقم اما دست خودم نیست چکار کنم و به این اقا فکر میکنم همش و اینم بگم وقتی جدا شده بود هیچ کس بهش زن نمیداد و همه جواب منفی بهش میدادن تا با این دختر که اونم تو روستا بود ازدواج کرد
اما من حسرت زندگیشون رو میخورم