سلام
من دانشجوام و از یجای کوچیک به نسبت توی تهران دارم درس میخونم
کلا دختریم که وارد رابطه نشدم یعنی خیلی سختگیرم تو این موضوع :"(
خلاصه گذشت و من از بهمن ماه تقریبا از یه پسری خوشم اومد یکم که گذشت متوجه شدم از لحاظ مذهبی هم بهم شبیهیم و...
یمدت گذشت من تصمیم گرفتم این موضوع رو بهش بگم،اولش میخواستم بدونم که آیا تو رابطست یا نه از ناشناس بهش پیام دادم تا همچین موضوعی رو بدونم که البته گفت تو رابطه نیست و کسیو دوست نداره
یکم راجب اینکه میخواد تو رابطه باشه و اینا پرسیدم یکم سفت و سخت بود(البته خود منم همین بودم ولی خب این کسی بود خوشم اومده بود دیگه :"")
خلاصه اینکه این شخص مخالفت میکرد یکم از یکی دو نفر مشورت که گرفتم گفتن این شخص تورو نمیشناسه مطمئنا این کارو میکنه
خلاصه من خودم نمیتونستم بهش بگم،تو آخرین پیامی که تو ناشناس گفت این بود که من چارچوبهام اجازه همچین موضوعی رو نمیده
و منم همونجا تصمیم گرفتم جواب این پیامشو با اکانت خودم بدم و بهش گفتم خب منم اینجوری نیستم که چارچوب نداشته باشم و چون حس خوبی ازتون میگرفتم و حس کردم شبیه هم هستیم،خواستم بگم بهتون
خلاصه اونم که پیاممو دید برگشت ازم تعریف کرد که شما خانم فلانی هستین و اینا فقط من نمیتونم و اینا
خلاصه منم گفتم باشه ممنون و تمام
از اونجایی که این شخص TA بنده هستش من باید یسری سوالها ازش بپرسم و...
و مجبور شدم سر یه موردی ازش سوال کنم،خلاصه من هم که بخاطر این موضوع خیییلی ناراحت بودم و کسی ام که خیلی احساسی ام و واقعا یهو چشام پر میشد و بغض میکردم :""(((
سر سوالی که ازش پرسیدم جوابمو داد و یکم بعد برگشت بهم گفت اگه معذرتشو بپذیرم میشه باهم آشنا بشیم و اینا...
من گفتم نمیخوام بخاطر اینکه فکر میکنه من ناراحت شدم،بخواد اینکارو بکنه
خلاصه گفت نه اصلا و میخواد که آشنا شیم
منم حالا قبول کردم،خلاصه دو سه روزی باهم چت کردیم(کاملا احترام همدیگه،یا چارچوب هامون رو داشتیم یسری سوالا از هم میپرسیدیم و اصلا حتی دو شخص مفرد هم صحبت نکردیم)
خلاصه که خیییلی خوب بود🥺🥺هنوز هم که هنوزه یادم نمیره چقدر حس و حال خوبی داشتم🥲
این چند روز گذشت و یهو یه شب گفت من فکرامو کردم و مشورت کردم بخاطر یه موضوعی که اصلا بخاطر شما نیست ما بهم نمیخوریم،و برام آرزوی موفقیت کرد و...
من واقعا انگار نابود شدم😣انقدری برام سختتت بود انقدری ناراحت کننده بود انقدری اشکام الکی میریخت که چی بگم
ازش دلیل خواستم،گفت مقصر من نیستم یه موضوعیه مرتبط با خانوادش،گفت برای اونم سخته گفتم میتونه تلاش کنه درست کنه موضوع رو ولی واقعا مثل اینکه اینم براش سخت بود خلاصه تیر خلاص این بود که با مشاور راجب این موضوع صحبت کنیم و جدی همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم و جدی پیش بریم(چون کلا هدف هر دو تا از رابطه تهش ازدواج بود)
خلاصه یه مدت گذشت بعدش ما قرار شد بریم بیرون، رفتیم یجایی صحبتامونو کردیم راجب هدفامون و بازم کلی سوال مختلف و...
چون دلیل این موضوع و تغییر یهویی رو نگفته بود و من قانع نشده بودم ازش دلیل خواستم گفت بذارین من با خانوادم صحبت میکنم همه چیو میگم بهتون
خلاصه گذشت و منم قبول کردم تقریبا یه ۸،۹ روزی گذشت که بعدش چیزی که نصیبم شد این شد که گفت خودشم خیلی ناراحته ولی خانوادش با اینکه بخواد با یه شخص اهل یجای دیگست کاملا مخالفن
این موضوع براش خیلی سخته،بابتش ناراحته و...
ولی گفت مجبوریم به خواستشون احترام بذاریم
خلاصه من اگه هر چیز دیگه ای بود مطمئنم باز اصرار میکردم حداقل بخاطر حال خودم چون واقعا حالم بده🥺🥺
ولی واقعا نمیتونستم بهش بگم و دیگه قبول کردم و براش آرزوی بهترینا رو کردم😥
من حالم واقعا بده،وقت مشاوره گرفتم شاید کمکم کنه
ولی خب من به این فکر میکنم اگه یکی حتی یکم سطحش پایین تر بود یا یجای دیگه بود من واقعا این موضوع برام مشکل نبود...
ولی واقعا برام ناراحت کنندست که وقتی اومد بهم بگه ویژگی های مثبتمو ردیف کرد🥲و تهش گفت فقط خانوادم قبول نمیکنن...
الان من بخاطر اینکه اهل تهران نیستم؟!...
ببخشید که طولانی شد.