2733
2739
عنوان

داستان کوتاه یه آشنایی

117 بازدید | 11 پست

من سنم بالاست شغل هم ندارم و مجردم . یکی از آشناها که ده دوازده سال ازم بزرگتر بود پیام داد و می گفت بریم بیرون . هی از خودش تعریف میکرد . هی میگفت تو چرا نمیری کار کنی چرا روزی 8 ساعت میخوابی چرا ماشین نداری چرا ال چرا بل ؟ چرا آزادی نداری نمیتونی هر موقع گفتم بیای بیرون ؟ خودش شب تا 2 یا 3 چت میکرد صبح میرفت سر کار . از این و اون حرف میزد فقط مثل زنها ایراد همه رو میگرفت . یه بار برگشته میگه تو بهت یه کم توجه میکنم توهم برت میداره . من خیلی از تو سرترم   خلاصه خسته م کرد منم ادامه ندادم دیگه . بیخواب شدم امشب گفتم بگم ببینم نظرتون چیه درباره ش ؟  


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
خوب بود کارمند بود و خونه و مغازه داشت ولی قصد ازدواج نداشت به هیچ عنوان . مو از ماست میکشیدا درباره ...

چند سالشه؟ چه زرنگه قصد ازدواجم نداشته پرووو

عضو گروه نارنجی وزن شروع ۷۰.۶۰۰ هدف ۵۷ خدایا شکرت من قهرمان زندگیمو تو آیینه میبینم
2740

میگفتی من برای خودم ارزش قائلم درسته شاغل نیستم برای تایمم برنامه ریزی دارم و خانواده دارم دم دستی نیستم که هروقت تو حوصلت سر رفت یپرم بیام باهات بیرون میخوای منو ببینی از قبلش باید باهام هماهنگ کنی 

عضو گروه نارنجی وزن شروع ۷۰.۶۰۰ هدف ۵۷ خدایا شکرت من قهرمان زندگیمو تو آیینه میبینم
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز