من و یه بنده خدایی قرار بود با هم ازدواج کنیم
خانواده گفت نه مشاور گفت نه عقلم میگفت نه حتی خواب بد میدیدم وقتی حرف ازدواجمون بود
یه پسر خوشتیپ کاری زحمتکش مهربون ولی دختر باز
یه بارم ازدواج کرده بود و زنشو طلاق داده بود
اولش من مخالفت میکردم اون همه کار میکرد برای راضی کردنم
بعدش خودش دیگه خسته شد و گفت اگه میخواستی باشی گفته بودی لیاقت منو نداری و کلی حرفای تند زد و رفت
اولش خوشحال بودم رفت ديگه درگیری نداشتم
بعد کم کم جای خالیش حس شد کم کم دلم براش تنگ شد
بعد حدود یه سال رفتم تولدشو تبریک گفتم اولش خوب بود باهام ولی بعد سرد شد دوباره
بهم گفته بود برام مردی
برام تموم شدی من عوض شدم
دیگه حاضر نیستم برگردم با اینکه دوست دارم جوابشو ندادم و گذشت
چند وقت بعد دلم براش تنگ شده بود دعوتش کردم ناهار رستوران براش یه کادوی خیلی قشنگ و شکیل گرفتم
اون آدم سابقو حس نکردم دیگه
یه وقتایی ذوق تو چشاش بود ولی
یه جاهایی بی تفاوتی و سردی کاملا حس میشد
یه جایی منو نگه داشته بود بین خواستن و نخواستن
برگشتیم خونه بهم پیام داد حرف زد بعد گفت اول تصمیم به ازدواج باهام بگیر بعد بهم پیام بده تا تصمیمتو نگرفتی نمیخوام هيچ ارتباطی باشه
دوباره سرد شد باهام و من واقعا دلم شکست
منی که میدونستم اون بیشتر مقصر بوده ولی دعوتش کردم بهش کادو دادم ازش دلجویی کردم و اون یه جوری رفتار میکرد انگار برگشتنش به من لطفه 🥲
گفت پیام نده تا وقتی تصمیم بگیری
بهتر از این الان نمیتونم باهات رفتار کنم