تمام احساسم حاکی بر دوست داشتنت بود و تمام وجودم حکایتگر دوست داشتنت...
اما با ترسِ مغلوبِ قلبم چه میکردم که بیانگر بازنده بودنم در عرصه عشق بود...
میدانی! عشق بدون عمل هیچ بوده و هست؛
من این عهد را مدتی پیش با یار دیگری بسته م
و حالا چاره ای ندارم، جز فراموش نکردن این عهد!
از این قلب خسته جانی برایم نمانده...
گاهی برای او درد میکند و گاهی هم به یاد تو تیر میکشد...
موعود به پایان آمدنت رسید و حالا نمیدانم تنها چشمانی که خواستار اشک ریختن هستند فقط چشمان من است؟
موعود به پایان آمدنت رسید بدون اینکه بخواهم و بدانم و بتوانم...
به کدامین زبان و با کدامین درد و غمم به چشمان پر دردت خیره شوم و با تو وداع کنم؟
تحمل دوری تو مانند کندن کوه با دستان خالی و فراموش کردن تو محالی ست غیر توصیف...
پ.ن:
💖sh