یه پسری مغازه کوچیک تو یه شهر کوچک داشت
انواع لباس و کفش و اینا میفروخت
یه زنی رفته بود برای بچش خرید کنه
یه کفش برای بچش انتخاب کرد
موقع پرداختن پوله کفش...
به این پسره فروشنده گفته من پول ندارم
ولی هر جا بگی میام و هر طور بخوای باهاتم
پسره هم که اهل این کارا نبود قرمز شد و گفت کفش رو ببر و دیگه اینجا نیا