زندگي بر شانه ام سنگيني آوار بود
هستي من پرسه اي در طول يك تكرار بود
روي بوم لحظه ها تصوير لبخندي نماند
زيستن مرثيه اي در سوگ يك پندار بود
بي تو هر گهواره گوري بي تو هر شادي غمي
هر نفس ناقوس مرگي هر دري ديوار بود
مي گذشتم با شتاب از كوچه هاي كودكي
ديگر از جشن عروسكها دلم بيزار بود
مي هراسيدم دگر از هر سياه و هر سپيد
امتداد لحظه ها در ديده ام چون مار بود
مرگ را با دوستي بر گردنم آويختند
دست های نارفيقان حلقه های دار بود...