2737
2739

نشستم روی نیمکتی که توی حموم بود و اونم شروع کرد کیسه کشیدن و حرف زدن. خیلی گرم صحبت شده بودیم که سرمو خم کردم تا پشتمو راحت تر کیسه بکشه ولی ی دفعه چیزی دیدم که همه ازش حرف میزدن و من به چشم ندیده بودم. اون آدم بجای پا سٌم داشت. عرق سردی روی بدنم بود و بدنم میلرزید و بهم گفت چرا میلرزی؟ که منم بهش گفتم خیلی سرده. انگار نه انگار که فهمیده بودم این همه مدت با ی جن داشتم صحبت میکردم و چرا اولش به پاهاش دقت نکرده بودم.

بدون اینکه نشون بدم ترسیدم آب گرفتم به خودم و ازش خدافظی کردم و از حموم رفتم بیرون، مثل همیشه پول رو گذاشتم رو میز حمومی و اومدم بیرون. با کسایی که بهشون اعتماد داشتم صحبت کردم و همشون گفتن درسته تو دیدیش و زیاد خودتو نگران نکن. اما از اون به بعد دیگه اون مرد رو ندیدم. به مرد حمومی هم گفتم که گفت اصلا ی همچین آدمی رو ندیده. الان که به سن 80سالگی رسیدم با خودم میگم چقدر دل و جرات داشتم که بازم بعد از اون جریان تنها میرفتم حموم.

خسته از جماعت زنده کش مرده پرست�🙂😔

این داستان توی یکی از روستاهای اطراف قم اتفاق افتاده و برمیگرده به عصری که بارون شدیدی میومده و هوا کم کم داشته تاریک میشده. یکی از اهالی این روستا که از زبون خودش این داستان ترسناک رو نقل میکنه میگه شوهرم هنوز نرسیده بود خونه و بارون واقعا شدید بود. تو خونه مشغول کارام بودم که صدای در اومد و من که مطمئن بودم شوهرم رسیده رفتم در رو باز کردم اما دیدم ی زن و مرد جوون جلوی در موش آب کشیده شدن. به من گفتن ما غریبیم و اگر محبت کنی تا بارون بند بیاد بیایم تو خونه شما بمونیم.

من که میدونستم اگه شوهرم بفهمه که راه ندادم بیان تو ناراحت میشه، با روی خوش گفتم آره حتما بیاید و کلی تعارف کردم بهشون. زمانی که اومدن برن تو کفشاشونو درنیاوردن و با همون وضعیت وارد خونه شدن. چیزی که با چشما خودم دیدم، اگه کسی دیگه میگفت باور نمیکردم. خونه اصلا کثیف نشد. روستا کلا گلی بود و حتی حیاط خونه هم کثیف بود بخاطر بارون.


خسته از جماعت زنده کش مرده پرست�🙂😔

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

اینو که دیدم بهشون گفتم شما بشینید الان میام و رفتم در خونه همسایه. تا در رو باز کرد رفتم تو و داستان رو بهش گفتم. چادرشو سر کرد و گفت بیا بریم و نترس. وقتی از خونشون اومدیم بیرون دیدیم دوتا گوسفند از جلوی خونه ما دارن میرن که همسایه ما گفت ببینی گوسفند کیه این موقع و تو این بارون زده بیرون که من بهش گفتم گوسفند رو ول کن بیا بریم تو تا شک نکردن.

رفتیم تو و کل خونه رو گشتیم اما هیچ اثری از اون زن و مرد ندیدیم. من که زبونم بند اومده بود بزور به همسایه گفتم بخداااااا اینجا بودن، که پرید وسط حرفم و گفت آره تو درست میگی و من باید میفهمیدم اون دوتا گوسفند همونا بودن که داشتن میرفتن از تو خونه تو. وقتی شوهرم اومد داستان رو برای اون تعریف کردم که گفت خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد.


خسته از جماعت زنده کش مرده پرست�🙂😔

سالم بود آخرين امتحان خرداد ماه رو دادم و با سرعت رفتم خونه ساكم رو كه از شب قبل جمع كرده بودم برداشتم و رفتم خونه مادر بزرگم يه خونه باغ سمت بومهن (حومه تهران) پدر بزرگم ٢ سال قبلش فوت كرده بود توي خونه فقط مادر بزرگم بود با خالم كه تابستونا منم معمولاً اونجا بودم يه خونه ٢ طبقه با يه حياط بزرگ كه انتهاي حياط يه انباري بود هر دو واحد خونه پنجره هاي قدي داشت رو به حياط، مادر بزرگم اون سال طبقه بالا زندگي ميكرد و طبقه پايين هم خالي بود من عاشق اون خونه بودم و هستم، حدود ساعت ٥؛٦ بعد از ظهر رسيدم و تا شب كلي آتيش سوزوندم ساعت ١١ شب شد و مادر بزرگم خاموشي زد و همه خوابيدن ولي من هرچي تلاش ميكردم خوابم نميبرد سكوت كامل بود كه يهو از سمت حياط يه نفر اسمم رو صدا ميزد يك صداي زنانه اما با تن صداي پايين(همونجوري كه شبا همه خوابن ولي ٢ نفر باهم صحبت ميكنن به صورت پچ پچ)

2731

با فاصله يك ثانيه به يك ثانيه ميگفت محمد محمد محمد و...

من اول رفتم بالاي سر خالم و بهش نگاه كردم تا اون صدا بياد تا مطمئن بشم خالم نيست كه ديدم بله خالم خواب هست و صدا هنوز مياد بعد رفتم پيش مادر بزرگم و ديدم مادر بزرگم خواب هست ولي اون صدا هنوز داره مياد بعد رفتم سمت پنجره رو به حياط ديدم صدا با همان تن صدا داره مياد نه كمتر و نه زياد تر يعني هر جاي خانه ميرفتم با همان تن صدا ميشنيدم صدارو تا اينكه به هيچ نتيجه اي نرسيدم و از ترس رفتم زير پتو تا حدود ساعت ٥:٣٠ صبح كه اون صدا قطع شد و بالاخره خوابم برد، صبح كه شد در مورد شب گذشته با خاله و مادر بزرگم حرفي نزدم و در شب هاي بعدي هم اين صدارو ميشنيدم و اين صدا جوري شده بود.

كه من از خونه مادر بزرگم فراري شده بودم و ديگه نميرفتم خونشون و وقتي كه خانوادم ميخواستن برن من با ترس و لرز ميرفتم و شب را به سختي به صبح ميرسوندم اين صدا ساليان سال با من بود البته فقط در خانه مادر بزرگم تا اينكه بعد از گذشته ٥ سال دوباره من يه شب رفتم خونه مادر بزرگم كه بجز من و خالم و مادر بزرگم دائيم هم اونجا بود كه مادر بزرگ و داييم خواب بودن و من و خالم بيدار بوديم كه اون صدا اومد و من هم كه ديگه به اون صدا عادت كرده بودم بي توجهي كردم ولي براي اولين بار يكي بجز خودم اون صدارو شنيد و خالم با ترس اومد سمتم گفت ميشنوي گفتم چيرو گفت يكي داره اسم تورو صدا ميكنه گفتم مگه توهم ميشنوي گفت آره از سمت حياط هست، خالم خيلي ترسيده بود من بهش گفتم چند ساله من دارم ميشنوم.

ولي به كسي چيزي نگفتم خالم از ترسش داييم هم بيدار كرد و داييم هم متوجه اون صدا ميشد ولي به هيچ نتيجه اي نرسيديم بعد از اون شب حدوداً ٣،٢ ماه اون صدارو ميشنيدم ولي بعدش نشنيدم تا به امروز البته ناگفته نماند كه اون اواخر كه به اون صدا عادت كرده بودم و ترسم ريخته بود هروقت صدام ميكرد ميرفتم سمت پنجره حياط جوابش رو ميدادم ولي اون فقط همون كلمه محمد رو تكرار ميكرد الان كه ٢٨ سالم شده هنوز اين سوال ذهنم رو درگير كرده كه اون صدا چي بوده كه به صورت واضح اسم محمد رو به زبان مياورده.

2740

چهار ماه از بارداریم می گذشت ، حالم اصلا خوب نبود . انقدر ویارم شدید بود که در طول دو ماه و نیم گذشته چیزی به جز تخمه و آب نخورده بودم .

روزهای اخر احساس می کردم زبونم تو دهنم باد کرده و انگار داره کنده میشه !

روزی نبود که با گریه ارزوی مرگ نکنم . هر کسی یک چیزی می گفت و نظری داشت ولی من بی رمق تر از اون بودم که به توصیه های خاله خان باجیها عمل کنم فقط صحبت های دکتر تو گوشم زنگ می زد که : ویارت سخته عزیزم و فقط باید تحمل کنی اما به خودت تلقین نکن


پرسیدم تا کی ادامه داره کی تموم میشه ؟

وقتی اشکهام رو دید به ناچار جواب داد : ممکنه تا موقع زایمان ادامه داشته باشه .

مثل جنازه ای گوشه خونه مادرم افتاده بودم آخه تحمل خونه خودم رو نداشتم اصلا تحمل هیچ چیزی رو نداشتم .

کسی نشنیده بود که یک زن حامله به صدای خواننده ها و چهارچوبهای فلزی ویار داشته باشه اما من بد شانس حتی به شکل مثلث هم ویار داشتم . به رنگ زرد به صدای دوبلورها تلوزیون و ...

زندگی مثل جون کندن سپری می شد ، هر روزش اندازه یک هفته طول می کشید .

تا اون روز صبح که احساس کردم بچه تو شکمم تکون خورد !


حس عجیبی بود چند دقیقه مات و مبهوت بودم از ویارم خبری نبود انگار دنیا ایستاده بود ولی ، این حس عجیب فقط چند لحظه طول کشید چون بلافاصله بعدش انچنان حالت تهوع و سرگیجه ای بهم دست داد که از هوش رفتم .

نزدیک عصر بود هوای غروب زمستون رو به تاریکی می رفت که احساس کردم بدنم به شدت داغ شد ! انقدر حرارت زیاد بود که سراسیمه به طرف حیاط دویدم و تو تاریک روشن غروب و سرمای خشک بهمن ماه وسط حیاط نشستم .

یک چیزی روی زبونم تکون میخورد مثل ماهی کوچکی که تو دستت تقلا میکنه !

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

دورهمی

markooo | 23 ساعت پیش