2733
2734
عنوان

اگه یه روز بچتون ازتون این سوال و بپرسه چی میگید؟

| مشاهده متن کامل بحث + 1112 بازدید | 70 پست
دقیقا، من الان داشتم فکر میکردم چرا دوتا بچه دارم. نمیشه که براش دلیل علمی و منطقی اورد، بچه واقعا د ...

اصلا ما توی یه سیستم خودکار گیر افتادیم مطمئنا جوری آفریده شدیم که این مسیر رو ادامه بدین و اراده ای از خودمون انگار نداریم

خداوندا به من آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و به من قدرتی عطا فرما تا تغییر دهم آنچه را که می‌توانم و دانشی ده که فرق این دو را با هم بدانم 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من مامانم باهم دعوامون شده بود وسط دعوا گفتم چرا بچه دار شدی اونم این همه. گفت نمیدونستم نتیجه اینطوری میشه وگرنه همتون فقط بد شانسی و بدبختی اوردید.  راستش دعوا بود مامانم دوستم داره و بهم محبت می‌کنه ولی بعد اون یه طوری عذاب وجدان گرفتم که انگار واقعا تقصیر خودمه به دنیا اومدم

2728
😂اگه رابطه تون خوبه ک هیچ اگرنه فاصله رو حفظ کن ک تیر و ترکش نخوری 

بد نیست ولی ۴تا پسر داره اخری دختر🤣میگه هدفت دختر دار شدن بود 

۶.۶.۶۶ رند بودیم وقتی رند مد نبود✌️ متاهل
2740
عزیزم تمام سیستم بدنی و عقلی و غریزی ما ماها رو به سمت تداوم نسل سوق میده دلیل موجه نخواه

دقیقا...گاهی حس میکنم رسانه هاکمرهمت بستن که روح وروان نسل جدیدماروداغون کنن.ازروانشناسی زردبگیرتااین سوالات وچالش های ذهنی بی منطق تاخودتخریبی اجتماعی ووو....

بهش میگم زندگیمون یه فسقل کوچولوی شیرین زبون کم داشت برای همین از خدا خواستم تورو بهم بده و خیلی خیلی خوشحالم که دارمت .وجودت باعث افتخارمه

فرزندم، دلبندم ،عزيزتر از جانم از ملالتهاي اين روزهاي مادري ام برايت ميگويم... از اين روزها که از صبح بايد به دنبال پاهاي کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگيرم تا زمين نخوري.به کارهاي روي زمين مانده ام نميرسم اين روزها که اتاقها را يکي يکي دنبال من مي آيي، به پاهايم آويزان ميشوي و آن قدر نق ميزني تا بغلت کنم، تا آرام شوي.اين روزها فنجان چايم را که ديگر يخ کرده، از دسترست دور ميکنم تا مبادا دستهاي کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتي و نااميدي سر برگرداندنت را ميبينم که سوپت را نميخوري و کلافه ميشوم از اينکه غذايت را بيرون ميريزي.هرروز صبح جارو ميکشم، گردگيري ميکنم، خانه را تميز ميکنم و شب با خانه اي منفجر شده و اعصابي خراب به خواب ميروم.روزها ميگذرد که يک فرصت براي خلوت و استراحت پيدا نميکنم و باز هم به کارهاي مانده ام نميرسم...امشب يک دل سير گريه کردم.امشب با همين فکر ها تو را در آغوش کشيدم و خدا را شکرکردم و به روزها و سالهاي پيش رو فکر کردم و غصه مبهمي قلبم را فشرد...تو روزي آنقدر بزرگ خواهي شد که ديگر در آغوش من جا نميشوي و آنقدر پاهايت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور ميشوي و من مينشينم و نگاه ميکنم و آه...روزگاري بايد با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بيايي و من يک فنجان چاي تازه دم برايت بياورم و به حرفهايت با جان گوش بسپرم تا چاي از دهن بيفتد....روزي ميرسد که از اين اتاق به آن اتاق بروم و خانه اي را که تو در آن نيستي تميز کنم. و خانه اي که برق ميزند و روزها تميز ميماند، بزرگ شدن تو را بيرحمانه به چشمم بيآورد.روزي خواهد رسيد که تو بزرگ ميشوي، شايد آن روز ديگر جيغ نزني، بلند نخندي، همه چيز را به هم نريزي... شايد آن روز من دلم لک بزند براي امروز...روزي خواهد رسيد که من حسرت امشبهايي را بخورم که چاي نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ريخته و سوپ و بازي و... به خواب ميروم... شايد روزي آغوشم درد بگيرد، اين روزها دارد از من يک مادر به شدت بغلي ميسازد...! اين روزها فهميدم بايد از تک تک لحظه هايم لذت ببرم.
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

دورهمی

markooo | 23 ساعت پیش