#part1
#رمان_ولیعد_جوان
#پارت یک
نفس عمیقی کشیدم و اخرین لباس روهم داخل چمدون گذاشتم.
_خب با ما میومدی دیگه، چرا می خوای زودتر بری؟!
زیپ چمدون و بستم با نگاه کلافه ای به مامان جواب پس دادم:
عزیزم چندبار بگم نازنین خواهش کرد، چیکار کنم به دخترخاله ام و همچنین دوست چندین و چندساله ام بگم نه؟مامان وبابام اجازه نمیدن؟
مامان جلو اومد و صورتم تو دستاش قاب گرفت و گفت:
کی ما تو رو از جای منع کردیم؟
دستام روی دستاش گذاشتم و با لبخند گفتم:
پس لطفا گیر نده!
مامان لبخند شیرینی زد و دستاش و اورد پایین و گفت:
کی میاد نازنین؟
موبایلم از روی تخم برداشتم و شماره نازنین رو گرفتم و به مامانم جواب دادم:
نمی دونم…
به بوق دومی نرسید که صدای شاد نازنین تو گوشم پیچید.
_ جانم؟
با زبونم لبم و ترکردم و نگاهی به مامان انداختم، که باغم به چمدون نگاه می کرد.
_حوریا هستی پشت خط؟
با نفس عمیقی از مامان چشم میگیرم
_ آره،کی میخوایم بریم؟!
_نزدیک خونهایم بیا بیرون!
_باشه فعلا
با خداحافظی اروم نازنین تماس و خاتمه دادم و با استرس لب زدم:
مامان جان الان نازنین میاد کمکم کن چمدون و ببرم.
مامان با همون چهره غم گرفته دسته چمدون گرفت و منم با برداشتن کیف دستیم به راه افتادیم.
با بیرون اومدنم از خونه، آئودی سفید رنگ بختیار نامزد نازنین تو کوچه پیچید.
نگاهم از ماشین گرفتم و به مامان دوختم که همچنان اون غبار غم ناک کنار نرفته بود.
_ مامان جان نمی خوای بخندی؟
مامان با صدام به خودش اومد و گفت:
با بابات خداحافظی نمی کنی؟
_صبح موقع رفتن سرکارش خداحافظی کردم.
مامان اهانی زیر لب گفت که همون موقع ماشین کنار پام ترمز زد و بعد صدای بازشدن در و سلام بلند نازنین.
_سلام خاله
#کپی ممنوع!
برای ادامه رمان به کانال بپیوندین
https://eitaa.com/azdvagsonati