2737
2734
عنوان

رمان ولیعهد جوان پارت یک

32 بازدید | 0 پست

#part1

#رمان_ولیعد_جوان

#پارت یک


نفس عمیقی کشیدم و اخرین لباس روهم داخل چمدون گذاشتم.


_خب با ما میومدی دیگه، چرا می خوای زودتر بری؟!


زیپ چمدون و بستم با نگاه کلافه ای به مامان جواب پس دادم:

عزیزم چندبار بگم نازنین خواهش کرد، چیکار کنم به دخترخاله ام و همچنین دوست چندین و چندساله ام بگم نه؟مامان وبابام اجازه نمیدن؟


مامان جلو اومد و صورتم تو دستاش قاب گرفت و گفت:

کی ما تو رو از جای منع کردیم؟


دستام روی دستاش گذاشتم و با لبخند گفتم:

پس لطفا گیر نده!


مامان لبخند شیرینی زد و دستاش و اورد پایین و گفت:

کی میاد نازنین؟


موبایلم از روی تخم برداشتم و شماره نازنین رو گرفتم و به مامانم جواب دادم:

نمی دونم…


به بوق دومی نرسید که صدای شاد نازنین تو گوشم پیچید.


_ جانم؟


با زبونم لبم و ترکردم و نگاهی به مامان انداختم، که باغم به چمدون نگاه می کرد.


_حوریا هستی پشت خط؟


با نفس عمیقی از مامان چشم می‌گیرم


_ آره،کی میخوایم بریم؟!


_نزدیک خونه‌ایم بیا بیرون!


_باشه فعلا


با خداحافظی اروم نازنین تماس و خاتمه دادم و با استرس لب زدم:


مامان جان الان نازنین میاد کمکم کن چمدون و ببرم.


مامان با همون چهره غم گرفته دسته چمدون گرفت و منم با برداشتن کیف دستیم به راه افتادیم.


با بیرون اومدنم از خونه، آئودی سفید رنگ بختیار نامزد نازنین تو کوچه پیچید.

نگاهم از ماشین گرفتم و به مامان دوختم که همچنان اون غبار غم ناک کنار نرفته بود.


_ مامان جان نمی خوای بخندی؟


مامان با صدام به خودش اومد و گفت:


با بابات خداحافظی نمی کنی؟


_صبح موقع رفتن سرکارش خداحافظی کردم.


مامان اهانی زیر لب گفت که همون موقع ماشین کنار پام ترمز زد و بعد صدای بازشدن در و سلام بلند نازنین.


_سلام خاله


#کپی ممنوع!

برای ادامه رمان به کانال بپیوندین

https://eitaa.com/azdvagsonati

فقط 7 هفته و 3 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
کاربری دست دونفره، تیکر مربوط به هدفمه
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687

داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته

دورهمی

markooo | 23 ساعت پیش