تاپیک قبلیم داشتم از بدی شوهرم میگفتم یهو یاد این موضوع افتادم اومدم تاپیک جدا براش زدم😅
رفته بودیم بااقوام شوهر مسافرت شمال، همه چی داشت خوب پیش میرفت منم از اون آدما هستم که خواهراشو برادراشو عین خانوادم با تمام وجود دوست دارم بخاطر همین حتی کمبود ها حتی خستگی ها اذیتم نمیکرد
داشتیم تو بازار سنتی رشت قدم میزدیم و خیلی شلوغ بود جاهایی بود که آدما میچسبیدن به هم و ترافیک آدمی درست شده بود
تو قسمت هایی که ترافیک آدمی درست میشد شوهرم جلوی من بود و من پشت سرش ، دستشم گرفته بودم
به شوخی وقتی پشتش بودم پهلوشو کمرشو مالیدم نوازش کردم از رو علاقه از رو محبت و اینکه ینی دلم تنگ شده برات و تو این شلوغی ام حواسم بهت هست، اما اون خیلی آروم جوری که من نه میدیدم نه میشنیدم میگفته نکن .... منم تو شلوغی متوجه نمیشدم خب پشتش هم به من بود بعدم همیشه عاشق این حرکتم بود حالا چیشد که بدش میومد؟ منم بدون اینکه بفهمم میگه نکن به خیال خودم داشتم آروم ماساژش میدادم یهو اون یکی دستم که تو دستش بود رو قسمت داخلی دستم رو یجوری محکم نیشگون گرفت که درد و سوزش خیلی بدی احساس کردم تو دستم ، دستمو کشیدم و نگاه کردم دیدم دستم خونیه همینجوری خونش داشت میرفت نمیدونم با چی فشار داده بود یا با چی نیشگون گرفته بود که پوست ظریف و نازک کف دستم پاره شده بود...
دلم شکست واقعا توقع نداشتم نشستم گوشه بازار گریه کردن خواهر شوهر بزرگم فقط اونجا حضور داشت کنارمون بقیه جلوتر میرفتن، اومد گفت چیشده من گریه میکردم اون دستمو دید گفتم هیچی خوردم زمین دستم اینجوری شده داشت دلداریم میداد که شوهرم اومد پیش ما، فکر کرد من ماجرا رو براش گفتم یهو برگشت گفت تقصیر خودشه اینقدر نی نی به لالاش نزار یه کاری کرد اینم جوابش که حقش بود🙃