داستان از اونجایی شروع شد ک من رفتم خونه مامانبزرگم ی دختر سه ماهه دارم ک سرما خورده بود خیلی گریه میکرد همسرم هم اومد بالا ی چایی بخوره
از شانسمون از وقتی رفتم اونجا بچم ی گریه وحشتناکی کرد تمومی نداشت
منو شوهرمم هول میکنیم بچه گریه کنه من براش شیر درست میکرد شوهرمم نشسته بود بچه رو اروم میکرد به زور
یهو عمم اومد با صدای گریه ی بچه متوجه نشدیم بعد عمم با ی لحن بد بلند گفت سلام اقا ....(اسم همسرمو گف)
اینم بگم این عمم کلا با شوهر من بده هه چون شوهرم منو از دست اون قوم نجات داد بخاطر اون شاید
خلاصه بعد اون ک شوهرم رفت ی دعوایی ب پا کرد ک ر..ی دم دهن شوهرت ک ادب نداره پاشه گفتم تو اگ شعور داشتی میبینی بچه گریه میکنه خلاصه یعالمه فحش و فحش کشی
مادر من طلاق گرفته رفته پیش اینا بزرگ شدم
بهم گف بچه همون مادر ج.. ن.. د ه هستی منم یعالمع فحش دادم بهش
چرا بعضیا روز ادما خراب میکنن شوهرم بیچاره ادم بدی نیس فقط بعضیا چشم دیدنشو ندارن