2737
2734
عنوان

دعوای عروس خواهر شوهر 🤦‍♀️

3760 بازدید | 114 پست

سلام خانوما یک داستانی پیش آمده برای خواهرم که باعث شد با همسرش قهر کنه و بره خونه بابام میخواد بدونه حق داشته یا نه از قبل تمام ماجرا رو نوشتم 

داستان ازین قراره که هفته پیش من و همسرم رفتیم خونه خواهرم شهرستان قرار بود ۳روز بمونیم خواهرم با خانواده همسرش تو یک ساختمان زندگی میکنه تو اون سه روز که منم رفتم خونه خواهرم خواهرشوهرشم آمده بود طبقه بالا خونه مادرش خانوما روز اول که رسیدم بعد از یک ساعت خواهرشوهرش با مادرشوهرش آمدن پایین خواهرم درگیر مرغ سرخ کردن بود همزمان چای هم ریخت من بردم گذاشتم وسط یک دفعه خواهر شوهرش برگشت گفت یکبار نشده من بیام این خواهر تو یک لیوان چای بذاره جلوم من چیزی نگفتم خواهرمم کلا خودشو بیخیال نشون داد روز دوم قرار شد بریم جنگل صبح زود منو خواهرم بلند شدیم تدارک دیدیم واسه ناهار 

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

ساعت ۹صبح بچه ها رو بیدار کردیم آقایون هم داخل حیاط درگیر ماشین هاشون بودن یکم هم حوا سرد بود شوهرم گفت تا ساعت ۱۰یا ۱۱صبر میکنیم اگر حوا گرم شد میریم نشد فردا  گفتیم باشه منو خواهرم درگیر صبحانه جمع جور کردن خونه شدیم چون بچه ها حسابی خونه خواهرم رو بهم ریخته بودن من یه بچه دارم خواهرمم بچه نداره ولی خواهر شوهرش ماشالله ۳تا داره که هر۳ از شب قبل پایین بودن به بهونه این که با بچه من بازی کنن خلاصه ساعت ۱۰نیم خواهرم رفت به مردا گفت اگه میریم جمع جور کنیم وسایل رو 

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

مردا اوکی دادن منو خواهرم وسایل رو جمع کردیم حودو ۴۰دقیقه ۱ساعت زمان برد تا خودمون هم آماده بشیم رفتم حیاط دیدم این خواهرشوهر خواهرم دامادم رو کشیده کنار بهش میگه خب به ماهم میگفتین زودتر الان ۱۱صبح یادتون افتاده به ما هم بگین با عصبانیت رفت بالا چند دقیقه بعد دوباره آمد پایین دوباره به برادرش گفت صبر میکردین راه میوفتادین بعد به ما میگفتین باز رفت بالا حدود ۴یا۵بار رفت بالا آمد پایین خواهرمم مشغول بردن وسایل از خونه به حیاط بود تا همسرش بذاره تو صندوق ماشین

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید
2738

بچه ها به خدا ۴الی۵بار رفت بالا امد پایین داداش هم هی میگفت ابنداره برید آماده بشین ما منتظرتون هستیم این هی میرفت بالا میومد پایین غر میزد که نه زنت دلش نمی‌خواسته ما بیایم بار ۵ام خواهرم صبرش تمام شد گفت اگه فکر میکنی دلم نمی‌خواسته پس فکرت کاملا درسته دلم نمی‌خواسته یعنی با این حرفش خواهر شوهرش ترکید یه دفع از بالا برادرشوهر خواهرم که فقط ۱۷سالشه آمد پایین جلو خواهرم واستاد گفت با خواهرم درست صحبت کن خواهرمم گفت به تو ربطی نداره خواهرت به اندازه کافی زبون داره دامادم آمد جلو با داد و بیداد سر خواهرم که صدات رو بیار پایین آبروی منو جلو در همساده بردی 

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

ازون طرف خواهرشوهرش داد میزد از یک طرف برادرشوهرش از یه طرف شوهرش خواهرم وسط اینا مونده بود اصلا انگار نه انگار دارن به زنش بی احترامی میکنن واستاده به خواهرم میگه ساکت  شو حرف نزن منم رفتم جلو خواهرم رو کشیدم عقب کنار ماشین گفتم بشین تو ماشین شوهرش به برادرش گفت تو برو بالا به تو ربطی نداره آمد کنار ماشین به من گفت خواهرت خیلی بی ادب شده احترام خانواده منو نگه نمیداره 

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید

خواهرم برگشت گفت چه بی احترامی کردم ؟شوهرش گفت حرف نزن صدات دیگه در نیاد خواهرم بهش گفت یه زره غیرت نداری پشت زنت در بیای دست بلند کرد بزنه تو صورت خواهرم ولی خودشو کنترل کرد زد رو کاپوت ماشین خواهرمم گفت چته نزن رو ماشینم چون ماشین ماله خواهرمه اونم جلو من به خواهرم گفت چیزم تو ماشینتو دهنت رفت از حیاط بیرون همسرم گفت وقتشه بریم برو وسایلت جمه کن رفتم داخل خونه شروع کردم به جمع کردن وسایلم خواهرم آمد وسایلش رو جمع کرد گفت منم میام شوهرم رفته بو دنبال دامادم گفته بود بیا از دل زنت در!بیار داره میره گفته بود بره لیاقتش همینه خلاص ما راهی تهران شدیم یک ساعت بعدش دامادم شروع کرد زنگ زدن ولی خواهرم جواب نداد تا الان هم به زنگ هاش جواب نمیده به مادرم زنگ زد بود گفته بود مقصر دختر شماست الکی بحث رو بزرگ کرده الان خواهرم سؤالش اینه حق داشته اینطور برخورد کنه ؟

بزرگ شد اون دختری که از تاریکی میترسید
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687