منم وقتی حدودا 9 سالم بود خونه عموم بودم بعد قرار بود دخترخاله دختر عموم بیاد خونشون که زنگ زد نمیام بعد دختر عموم گفت نمیان که نمیان به گوزم که نمیان بعد چند ساعت که دختر خالش اومد منم همون جمله رو با کلی خنده بهش گفتم بیچاره زن عموم
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
٨ یا ٩ سالم بود، رفته بودیم مسافرت شهر پدری و یک باغ مهمون شدیم. کلی مرغ و خروس اونجا بود. من هم عاشق حیوانات هستم و داشتم تماشا می کردم. بعد اومدم با صدای بلند و با ذوق جلوی جمع تعریف کردم که یک خروس پرید روی مرغ و بعد بک خروس دیگه اومده و ...، هر چقدر مادرم اشاره می کرد، نمی فیمیدم چرا باید سکوت کنم...
به یـــــزدان که گـــــر ما خرد داشتیم/ کجا این سرانجام بد داشتیم