من قبلنا چشم بسته ب همه خوبی میکردم
یکی میگفت ندارم بخدا قسم ظرف تو خونمو برمیداشتم میدادم بهش
حتی پتو های نو ام رو بهش میدادم
اما ب یکی از فامیلامون چشم بسته داشتم خوبی میکردم
تا اینکه منووهمسرم رو درحدی ب جون هم انداخت ک نزدیک بود طلاق بگیریم
وپشت سرم گفته بوداین احمقه ازش سواستفاده میکنم
وهمسرش بهم گفت
خلاصه الان هرکس ک میگه ندارم باور نمیکنم و تو دلم میگم دروع میگه نمیتونم ب راحتی ب همه اعتماد کنم