خیلی تنهام
احساس تنهایی داره خفم میکنه
چند روز پیش حال داداشم خیلی بد بود بیمارستان بستری بود تو ای سی یو بود خودش منو مجبور کرد و برد که با پسرعموهاش و خانوماشون بره شب نشینی
حالا عصری خودش گفت میام قرار شد نیم ساعت بیست دقیقه بریم و برگردیم
شب ک شد گفت حالم خوب نیست نمیام تا پنج دقیقه قبلش داشت قیلیون میکشید
بی عرضه صبح هم داره میره سر کار و تا یه هفته نمیاد
اینقد گریه کردم گفتم هیچوقت همراهم نیستی اینقد همه ازم پرسیدن شوهرت کجاست دیگه بدم میاد از این کلمه و بدم میاد برم جایی که اینو ازم بپرسه وقتی که سرکاری که تنها میرم وقتیم خونه ای باید تنها برم بگم چی گفت بازم بگو سره کاره گفتم سره کار نیستی که خونه ای هرکاری کردم هرچقد گریه کردم راضی نشد
بعد نیم ساعت گفت بریم ساندویچ بخریم گفتم نه خودت تنها برو مگه من همه جا تنها نمیرم تو هم تنها برو عین خیالش نبود فقط گفت یعنی چی
بعد چند دقیقه با بیحالی و حالتی که از نمیام هم بدتر باشه گفت باش میریم و دیگه هم هیچی نگفت